Monday, December 19, 2011

چقدر پرده دارد تکان می‌‌خورد!


همه عمرم، یعنی‌ عمر کودکی و نوجوانی ام، در یک ویلایی زندگی‌ می‌کردم که هیچ وقت تمام نشد. یعنی‌ همیشه نصفه بود. همیشه نصف اتاقهایش گرم بود. نصف اتاقهایش سرد بود. زیرزمینش خاکی بود. خاکی که می‌‌گویم نه اینکه خاک روی موزائیک باشد. نه. آنجور خاک که میتوانستی بیل بزنی‌. خوب با حقوق کارمندی و معلمی همین هم شق القمر بود. برای پدر و مادری که اهل کار و کاسبی دیگری هم نبودند. و خوب این در به هم ریختگی جنگ و بدبختی و اینها نعمتی بود، بهشت بود. بهشتی‌ که ما تویش می‌‌توانستیم دوچرخه سوار‌ی کنیم. بدویم. سگ و گربه و خرگوش و مرغ و خروس توی حیاطش پرورش دهیم. سبزی بکاریم. درخت بکاریم خاک بازی کنیم. خلاصه میشد یک زندگی کرد که می‌‌ارزید.

اما یک چیزی مانده از همه آن سالها. اینکه هر از گاهی میشد، که بیایی خانه، و ببینی‌ که در نیمه باز است و یک چیزی توی این خانه درندشتِ خالی‌ نیست. یک ویدئو، یک سری نوار. یا می‌دیدی یک شیشه‌ای شکسته. یک قالیچه‌ای که هنوز قسطش تمام نشده دیگر نیست. یک جای پاهای غریبی کف خانه است. از آن سالها یک پنجره مانده با پرده‌ای که با باد آرام تکان می‌‌خورد. پرده‌ای که تا دقیقه‌ای قبل عبور یک غریبه را دیده بود و هنوز هراسان توی هوا تکان می‌‌خورد. حس اینکه یک کسی‌ که نمی‌دانی کیست یک تصویری دارد به خانه و زندگی‌ تو. و این حتما یک خاطره است برای او. حتما او دارد یک جور دیگر اینها را می‌‌نویسد اگر بنویسد. حتما وقتی‌ از ورای دیوارها می‌‌پریده و فرار می‌‌کرده پرده را دیده که سایه صاحبخانه رو آن پررنگ تر می‌‌شده.

داشتم فکر می‌‌کردم که چقدر این اتفاق تکرار میشود. یک کسی‌ می‌‌آید تو یک چیزی را بر می‌‌دارد و جای آن یک هراس باقی‌ می‌‌گذارد، یک پرده‌ای که تا ابد در باد تکان می‌‌خورد. یک حس هراسی که مدام با تصویر پرده در باد دلت را بالا و پایین می‌‌کند. حالا این تصویر می‌‌تواند توی یک خانه باشد، یا یک اتاق، یا یک رابطه ساده یا حتا یک مملکت. چقدر پرده دارد تکان می‌‌خورد!

Wednesday, November 30, 2011

...


دلم می‌‌خواهد
یک کسی‌ هم
خونسرد و مطمئن
بنشیند‌

و جنگ را

مثلِ مگس‌های دورِ سفره یِ یک روز پاییزی
از روی گوشت کوبِ دیزی
به کناری زند.


خوابم نمی‌‌برد


خوابم نمی‌‌برد. دلم شور می‌‌زند. یعنی چون دلم زیاد شور می‌‌زند خوابم نمی‌‌برد. هی‌ شب که می‌‌شود قلبم تند تر می‌‌زند. مثل اینکه دویده ام، مسافت زیادی را دویده ام. بعد چشمهایم می‌‌خواهد بخوابد قلبم می‌‌خواهد بیدار باشد و هی‌ غصه بخورد. این می‌‌شود که روز‌های زیادی دارد می‌‌شود که نخوابیده ام. هی‌ بلند می‌‌شوم، لابلای خبرها را کند و کاو می‌‌کنم، هی‌ تحلیل‌های ناقص خودم را کنار هم می‌‌گذارم، بلکه افتضاحاتی که هر روز به بار می‌‌آید را برای خودم حد اقل، کوچک جلوه دهم.

همین است دیگر. همین طور شده است. همین طوری که همیشه از آن می‌‌ترسیدیم. ترسیدیم که امید بستیم. ترسیدیم که شما آمدید و فریاد زدید. نه. من نه. من همین جا دور بودم. من سال هاست که فریاد نزده ام. سالهاست که مبهوت مانده ام. غصه خورده ام. نخوابیده ام. دلتنگ شده ام. ترسیده ام. چند سالی‌ می‌‌شود ولی‌ مثل سالهاست.

مردمِ ساکت. مردمِ خسته. ما مردمِ خسته ایم نه؟ پوستمان کلفت است، اما دیگر خسته ایم. طبیعی است. از پا در آمده ایم فعلا. برای همین یک سری وحشی شهرمان را گرفته اند دستشان، از در و دیوارش بالا می‌‌روند. می‌‌زنند و می‌‌شکنند و نمی‌‌فهمند که با چی‌ دارند شوخی‌ می‌‌کنند. یا می‌‌دانند و چاره‌ای ندارند. چرا که زودتر از آنچه فکرش را می‌‌کردند دارند به آخرش می‌‌رسند. حالا فرقی‌ برایشان ندارد که میلیون‌ها نفر را هم با خود بکشند و بریزند و تحقیر کنند. ما خیلی‌ خسته ایم. خیلی‌. توی این روز‌های تاریک. روز‌های دلواپسی.

یادم می‌‌آید سالهای پیش بود. اسفند ماه بود نه؟ عراق هنوز عراق بود. آن شب را یادم می‌‌آید. نخوابیدم. تا صبح فکر کردم چه می‌‌شود اگر قبل از اینکه گنده لاتهای دنیا دوباره توپ و تانک‌های جدید خود را به آزمایش بگذارند، یکهو همه چیز تمام شود. یک طور آرامی خودش بریزد. تمامِ تمام و این همه مصیبت برای یک ملت به وجود نیاید. چقدر دور بود. کاش همانطور دور بماند. دورِ دور. آنقدر دور شود که فیلمهایش برایِ ما فیلمهای سیاه و سفیدی باشد که مردم تویش تند تند راه می‌‌روند. تانکها تند تند شلیک می‌‌کنند، و وقتی‌ فیلم تمام می‌‌شود، بگوییم: عجب دنیایی بوده ها!

اینجا دارد باد می‌‌آید و باران. آسمان یک صداهای عجیب و غریبی می‌‌دهد. من بیخوابم و فکر کنم دیر یا زود صبح می‌‌شود. همین و فکر می‌کنم تا اوایل دی‌ هم هنوز تئأتری که کتا گفته بود هست؟ فکر می‌‌کنم تیمِ والیبالمان ببرد چقدر خوب می‌‌شود، با اینکه خیلی‌ بد شد که از آمریکا باخت. فکر می‌‌کنم لیستِ کتابها را از خیابانِ انقلاب بخرم یا شهرِ کتابِ نیاوران؟ فکر می‌‌کنم شادی‌هایِ کوچک را که جمع کنیم معجزه می‌‌شود! مگر نه؟

Saturday, November 12, 2011

...


بله. من از آن دست میترسم. آن دستی‌ که بیاید یقه‌ام را بگیرد پرتم کند ته کمد. پشت یک عالمه لباس مچاله شده. توی تاریکی‌‌های آن پشت. توی بوی پودر لباسشویی مانده به لباس ها. بعد در را هم ببندد و برود پی‌ کارش. بعد هی‌ بیاید و برود و حتا یادش هم نیاید که آن پشت، پشت آن همه لباس چروک، یک روزی چیزی را از عصبانیت پرتاب کرده.

Tuesday, October 25, 2011

این ذهن من


ذهن من عین هتل پنج ستاره است، ولی‌ مجانی‌. یک چیزی که می‌‌آید توی اش، دیگر نمی‌رود بیرون. همانطور می‌‌ماند. انگار نه انگار که آمده بود که برود. نیامده بود که بماند. ولی‌ مانده. می‌‌ماند. می‌‌دانم که به این راحتی‌‌ها هم نمی‌رود.

Friday, September 30, 2011

...


با این همه دست و پا زدن، آمده بودم بالای این دیوار. روی لبه نازکش. درست همین جا نشسته بودم. یک جور مواظبی. بعد تو! دختر جان! اینطور با نگاهی‌ که به دوربین نکرده بودی. با چشمان روشنت. با کلمات دیوانه ات. با آهنگی که برای من یک والس عاشقانه است، بقچه عذاب ات را هنّ هنّ کشانده‌ای و رفته ای. برای همین است که من باز افتاده‌ام این پایین و تو افتاده‌ای یک پایین دیگر. یک پائینی که نمی‌‌دانم کجاست. و بقچه ات را باز کرده‌ای کنار هزار بقچه عذاب دیگر.

ما، نسل پاره پاره ایم. تکه تکه...

Wednesday, September 7, 2011

گرگ و میش


تمام شده بودم.همین که می‌‌توانم مدت‌ها دستهایم را در جیبم کنم و بی‌ فکر رد شوم. که با کت قهوه ای رنگ ساعت‌ها سر چهار راه کنار چراغ راهنما بایستم و انعکاس چراغ نیمی از صورتم را سبز کند و قرمز و پاچه‌های شلوارم آب باران توی پیاده رو را بمکد و بیاورد بالا. این یعنی‌ تمام شدن.

این که وقتی‌ چیزی از کنار بالشت می‌‌آید و بغضت را قلقلک می‌‌دهد و تو سرت را برمیگردانی تا بخوابی این یعنی‌ تمام نشده ای. هنوز مانده است.

Tuesday, August 23, 2011

آن بیرون


افسردگی را برداشته ام، گذشته‌ام‌اش توی جعبه. جیغ می‌‌زند. به زور می‌کنم‌اش تو. درش را می‌‌بندم. لگد می‌‌زند. جیغ می‌‌زند. خودش را می‌‌کوبد به در و دیوار. من لم داده‌ام ام رویش با بلوز قرمز. با شلوار راحتی‌ِ خاکستری. کتاب می‌خوانم زیرِ نورِ چراغِ مطالعه و هر از گاهی بیرونِ پنجره را نگاه می‌‌کنم. به چراغ‌های خانه روبرو، به درخت ها، به آدم‌ها که با دوچرخه رد می‌‌شوند به انعکاسِ تصویر خودم توی پنجره‌ای که هم مرا نگاه می‌‌کند هم آن بیرون را.

Sunday, August 21, 2011

...


وقتی‌ که خیره می‌‌شوم به پنجره، به تو، به کوسن‌های روی مبل
می‌ دانم که یک چیزی سر جایش نیست
می‌ دانم چرا هی‌ نگاهم می‌‌چسبد به اشیا یی که باید از روی آنها بلغزد
می‌ دانم که یک چیزی کجکی افتاده است یک جایی‌، یک پشتی‌، یک پشتِ تاریکی‌
که دستم نمی‌‌رسد که صافش کنم
بگذارم‌اش جای خودش.

خوب این سخت است

Friday, August 12, 2011

اترنال سان شاین


وقتی‌ پشت و رو کرده‌ای خودت را، خوابیده‌ای لابلایِ کوهی از لباس ها، پشتِ کرکره‌های کشیده، زیرِ یک عالمه اندوه و خوشحالی‌ و نفرت و دوست داشتن. و نمی‌دانی کدامی، کجایی‌، کی‌ هست اینهمه تاریک و روشنی، کی‌ می‌‌خواهی‌ بزنی‌ بیرون از این اتاقی‌ که از تو ترسیده است، لب گزیده است و خاموش تو را نگاه می‌‌کند، درست توی همان لحظه ها، یک نفر از پشت هزار لایه ی دنیای مجازی، آهنگی، آوازی، می‌‌فرستد، با چند خط نوشته ساده...

می‌ خواستم بگویم گاهی به این قشنگی‌.

Thursday, August 11, 2011

...

خشم آمده
دستهایم را گرفته
کشانده‌ام تا لبه پرتگاه
و می‌گوید:
بپر.

و چشمانش
قشنگ‌ترین چشمانِ دنیاست

Wednesday, August 10, 2011

بی‌ ترس


یک دشت‌هایی‌ هست، سبز، وسیع، نرم، که آدم بی‌ مهابا می‌‌دود درونشان، بی‌ کفش، پا برهنه.
یک دریاهایی هست، آرام، بی‌ کران، که آدم بی‌ کله می‌‌زند به آغوششان. بی‌ ترس بی‌ قایقِ نجات.
یک آغوش‌هایی‌ هست بزرگ، گرم، محکم، بی‌ بدیل که آدم بی‌ نگرانی تویش می‌‌خوابد، بی‌ هراس خودش را ولو می‌‌کند بی‌ حسابگری خودش را می‌‌سپارد به تکان‌هایش یا سکونش. 

یک لحظه‌هایی‌ می‌‌آید که چیزی زخم می‌‌زند وقتی‌ که بی‌ کفش می‌‌دوی، موجی می‌‌ترساند ات وقتی‌ خود را سپرده ای، چیزی می‌‌لرزاند ات وقتی‌ خود را ولو کرده ای.

یک چیز‌هایی‌ می‌‌آید که جایی‌ بوده است و نرم نرم دارد حالا تو را آشفته می‌‌کند.

Tuesday, August 9, 2011

...


غم‌هایم کوچک نمیشوند. نشسته اند ردیف با بچه‌ها و شوهر هایشان. تخمه می‌‌شکنند و مرا نگاه می‌‌کنند. اینجا مانده اند. اهلیِ من شده اند. برایِ همین نمی‌‌روند بیرون. هی‌ زاد و ولد می‌‌کنند و همین جا روبرویِ من از صبح تا شب بساطِ زندگی‌‌شان پهن است.

?


همینطوری مثلِ یک خانه. که خیلی‌ هم احساسِ امنیت می‌‌کند آدم. هی‌ رفتم تو هی‌ بیشتر احساسِ امنیت کردم. هی‌ رفتم تو دیدم چه امن است. هی‌ این اتاق، آن اتاق، تویِ تمامِ راهروها، سالن ها. تویِ آشپزخانه نشستم، خیره شدم به پنجره، به میز به دیوار به پرده‌های ولو شده تا روی زمین. هی‌ درها را باز کردند گفتند بفرمایید. اتاق‌های تو در تو. پنج دری‌ها هی‌ باز شد هی‌ من رفتم تو تر. تو و تو تر. هی‌ گفتند اینجا خاک گرفته، گفتم خاک است، گه که نیست. گفتند این یکی‌ اتاق هم شکسته است، گفتم کاری ندارد که تعمیر می‌‌شود. گفتند از این پنجره هم گاهی دزد می‌‌آید، گفتم نه بابا امن است. من احساس امنیت می‌‌کنم. هی‌ نشستم گفتم این جا امن است. من راحتم. من اینجا خوابم می‌‌برد. هی‌ تویِ خانه ماندم. هی‌ یکی‌ شدم با خانه. شدم خودِ خودش. دیدم خوب می‌‌خوابم. خوب راه می‌‌روم. کم میترسم. به یک ورم که یک جاییش هم شکسته است. راحت خوابیدم. چراغ‌ها خاموش شد. گفتند شرمنده. چراغ است دیگر می‌‌سوزد. تاریک است. بلند شدم می‌‌بینم تاریک است. زیادی تاریک است. من تویِ کدام اتاقم؟ کجا هستم؟ از چند در گذشته ام؟ از چند راهرو؟ کجا هستم؟

Monday, August 8, 2011

...


هی‌ تصویر خودم را برمی‌دارم فشار می‌‌دهم تویِ این پازل. هی‌ نمی‌شود، می‌‌چرخانم، زور می‌‌زنم که بچپانم‌اش تویِ این تصویر. هی‌ نمی‌‌شود. حرص می‌‌خورم، گریه‌ام می‌‌گیرد. هی‌ اعتراض می‌‌کنم، هی‌ کلنجار می‌‌روم. هی‌ می‌‌گویند اصلا این قطعه ی تو مالِ این جعبه پازل نیست، مالِ آن یکی‌ هم نیست. اصلا معلوم نیست از کجا آورده‌ای‌اش هی‌ باز زور می‌‌زنم. نمی‌‌شود. گریه‌ام می‌‌گیرد.

Friday, August 5, 2011



با این دل‌ِ سنگین
جان ندارم به جانِ تو....


Tuesday, August 2, 2011

طبیعتِ بیجان


به هیچ چیز دست نمی‌زنم. به این لباس‌ها که از مبل ریخته است پایین. به کفش‌های در هم و بر هم. به چمدان‌های باز نشده. به لحاف‌های مچاله روی زمین. به جوراب‌های پرتاب شده این سو و آن سو. به ظرف‌های انباشته توی ظرفشویی و خودم، یک پهلو روی مبل. همینطور همه با هم همینطور که هستیم بمانیم. خاک بنشیند رویمان. آنقدر بمانیم که تبدیل به چیزی دیگر شویم.

...


اینجا تمامِ ناله‌هایِ من و تو
می‌ رود می‌‌خورد به دیوار
خورد می‌‌شود می‌‌ریزد زمین
زیرِ دست و پای مان
درست جایی‌ که می‌‌خوابیم
و هیچ کس نمی‌‌داند
روی چه چیز
داریم می‌‌خوابیم این شب ها...

...


این حروف که می‌‌آیند کنار هم، غریبه می‌‌شود برایم. هی‌ چشم‌هایم را تار می‌کنم. هی‌ دور می‌‌شوم هی‌ نزدیک. هی‌ فکر می‌‌کنم کجا دیده بودمشان، کی‌ صدا کرده بودمشان، کی‌ این حروف این طور صف بسته بودند در آوایی که از دهانم بیرون می‌‌آمد؟ کی‌؟



Monday, August 1, 2011

عصر



اینطوری ام
یکوری، کجکی، خوابیده
و همه چیز در سکوتی مبهوت فرو رفته
حتا این لحاف
حتا این دمپایی
حتا ماهیتابه ی نیمرویِ ظهر


Saturday, July 30, 2011

تکرار




از روی پل که رد میشوم
شهر چشم‌هایش را می‌‌دوزد به من

که باز روی صندلی‌ قطار گریه می‌‌کنم؟


Tuesday, July 26, 2011

یک جایی‌ که بزرگ باشد


این پارکت‌های جدید بویِ خانه من است. من خوابیده ام، و ملحفه قرمز می‌‌شود. دستمال‌ها را بر میدارم می‌‌ گذارم روی بریدگی دستم. خون می‌دود لای کرک‌های دستمال. ملحفه قرمز تر می‌‌شود. من پر از هراسم. من از چیزی ترسیده‌ام که این خون نیست، که بریدگیِ دستم نیست، که رفتنم نیست. من از یک چیز مبهمی ترسیده‌ام که نمی‌‌دانم چیست. نمی‌‌دانم کیست. نمی‌‌دانم از کجا آمده است، جنسش چیست، کی‌ آمده است اینهمه نزدیک. کی‌ آمده است؟

خون نیست اینجا دیگر. من بیدارم. هراس هست اما هنوز. دست انداخته گردنم، با چشم‌های گشاد زل زده به من. به گونه راستم نگاه می‌‌کند. پشت هراس خوابیده است او. صدای نفسش بلند است. تیز است. تیزی‌اش را می‌‌اندازد توی گودیِ زیر گردنم، درست از بینِ قفسه سینه‌ام می‌‌شکافد می‌‌رود پایین. یک چیز‌هایی‌ یادم می‌‌آید. از روز‌های آن خانه گه. من خسته بودم. خسته هستم. چراغ راهنما تک تک می‌کند. بالشم نیست. زیراندزم کوچک میشود. هزار تا دست این دستگیره را باز می‌‌کند. جایِ هزار تا انگشت اینجاست. تف هزار نفر روی قاشق هاست. صد نفر رفتنم را می‌شمرند. صد نفر دارند مرا نگاه می‌‌کنند. از لای در. به انگشت هایم، به شلوار خوابِ آبیِ کهنه ام. به لنگ‌های برهنه ام. به بهم ریختگیِ این تخت. به تلفنِ شکسته ام. به موهایِ سیاهم. به هیچ جا نبودنم. به آمدنم، به ماندنم. به رفتنم. به ایستادگی‌ام کنارِ این در... به ایستادگی‌ام کنارِ این در.

من آنجا نبودم. من وسط همه روز‌هایِ غمگین نشستم. من تلاش کردم، اشتباه کردم، ریدم، باز از نو ساختم، خودم را تویِ آینه نگاه کردم، لباس‌هایم را ریختم دور، خودم را تنبیه کردم، من یاد گرفتم، افتادم، بلند شدم، اشتباه رفتم، برگشتم، دوباره رفتم، دوباره رفتم، صد باره، جنگیدم، نشستم، خسته شدم، ماندم، و دوباره از نو شروع کردم. اما من آنجا نبودم. من کنارِ پنجره نبودم. من گرفته بودمت تویِ بغلم، این را مطمئنم. گریه کرده بودم. من نشستم کنار آن در. زانوهایم را گرفتم تویِ بغلم. و منتظر ماندم.

آسمان روشن می‌‌شود. من می‌‌خواهم یک جایی‌ پیدا کنم که فریاد بزنم. که بهتم را خالی‌ کنم، یک جایی‌ که بزرگ باشد. خیلی‌ بزرگ.

...




من دارم از کدام دنیا می‌‌میرم؟
من دارم به کدام دنیا متولّد می‌‌شوم؟
.
.
.
من دارم به کجا می‌‌میرم؟




Monday, July 25, 2011

خوابم می‌‌آید


از این پارچه‌ها هست که دون دون می‌‌شود،
رنگ پس می‌‌دهد،
کرک می‌‌دهد به همه جا
شل و ول می‌‌شود،
تو از آن جنس نبودی.

از جنس آن ملحفه‌های نرم بودی،
سپید و بی‌ چروک،
که با تکان دستی‌ در هوا می‌‌چرخد
و نورِ اتاق را سپید می‌‌کند.

Thursday, July 21, 2011

...



من همینطور فراموش می‌‌کنم
وقتی‌ دارم پاکت‌ها را توی یخچال می‌‌گذارم
به همین سادگی‌.
فراموش می‌‌کنم و فکر می‌کنم آیا آن دوچرخه هنوز آنجاست؟
من به همین سادگی‌ فراموش می‌‌کنم
و همین است که وقتی‌ یادم می‌‌آید دوباره از نو فرو می‌‌ریزم.

Wednesday, July 20, 2011

...



دلم می‌‌خواهد یک نفر بغلم کند
بگوید:
بی‌خیال.
ببین افقِ آنجا
تااااااا
کجاااااست!

...


خواب که سخت می‌‌شود برایم، این یعنی‌ که دارم متلاشی می‌‌شوم، و این صدایِ متلاشی شدن نمی‌‌گذارد که بخوابم. خواب که از من دور می‌‌شود، می‌‌فهمم که هراس نشسته این گوشه ی بالشم، پاهایش را انداخته رویِ هم، زل زده توی صورتم، و تا چشمانم گرم میشود می‌گوید: نخواب! من که به خواب می‌‌روم، خودم را می‌‌بینم که اینطور با عذاب خوابیده ام، انگار که خوابیدن سخت‌ترین کار جهان است. من که می‌‌خوابم، اصلا فقط چند ثانیه است؛ من و هراس و هیاهوی متلاشی شدن با هم بیدارم می‌‌کنند. 

Tuesday, July 19, 2011

...




زن با چشم‌های سبز و درشت با مو‌هایی‌ که کم کم به سپیدی میزد، با صدایی که حالا با آنکه نشنیده بودمش اما توی گوشم طنین می‌‌اندازد، با دامنی بلند، با قصّه‌های انباشته زندگی‌ اش، به او گفته بود: همیشه دوستش داشته باش... 


Monday, July 18, 2011





بعد یک خوبی‌ همیشه دلقک بازی هم این است که گریه لایِ چین‌های صورتِ شکلک در آورده گم میشود میرود پی‌ِ کارش.


...




یک خوبی‌ِ دیگر همیشه بیخود خندیدن هم این است که همینطور که نشسته ای، به دیگران نگاه میکنی‌ بعد هی‌ با صدای بلند می‌خندی که صدایِ جنجالی که این رختشورها تویِ دلت به پا کرده اند، به گوشِ هیچ کس نمی‌‌رسد. 


...




گاهی حالِ آدم بد است یک جوری که دلش می‌خواهد بخوابد که فراموش کند این همه چیزی را که هی‌ دورش وول می‌خورد و می‌خورد تویِ مغزش. گاهی آنقدر بد تر است، که آدم دلش نمی‌خواهد بخوابد، که نکند که بیدار شود و ببیند باز همان است و وامانده ی وامانده شود.


Sunday, July 17, 2011

...

اینطوری است که یک چیزی هی‌ یواش یواش قلبم را پر می‌کند. اینطوری مثل قطره چکان. بعد که پر میشود می‌‌زند بالا. میشود بغض. می‌‌شود این ملحفه خیس از اشک و دماغ. بعد یک کمی‌ امان می‌‌دهد.می‌ رود آنور که دوباره خودش را پر کند بیاید بریزد توی قلب من. قلبم ترسیده است. رنگش پریده است. سردش است. از رو نمی‌رود اما. تند تند می‌‌زند، خودش را به خودش، به استخوان‌های پشتم، به استخوان‌های سینه ام. 

...



اینبار تو همانی
زمان همان
کلمه همان
من اما دیگر نیستم
سالهاست که رفته ام...

...



من از این پنجره نگاه می‌‌کنم
تو را که مرا از آن پنجره پایین می‌‌اندازی...

Thursday, June 30, 2011

جمعه‌هایی‌ که بود


بادمجان سرخ می‌‌کنم و مهستی‌ می‌‌خواند. بله، خودِ خودِ مهستی‌ می‌‌خواند. مهستی‌ هم گاهی باید بخواند. انگار همین آنطرف تر. انگار مثل بعضی‌ از جمعه‌ها. جمعه صبح ها. تازه دارد بهار می‌‌شود یا پاییز. در بالکن باز است. پدرم یک چیزی را دارد خراب می‌‌کند یا درست. جعبه ابزارش مستطیل فلزی است. تویش چسب پنچر گیری دوچرخه، پیچ‌های عجیب و غریب، میخ‌های کج و صاف. آفتاب افتاده است روی موکتِ سبز راهرو یی که به تراس ختم می‌‌شود. مادرم دارد غذاهای عجیب می‌‌پزد برای جمعه. و گاهی صدایش از خلال جلز و ولزِ غذا آواز می‌‌خواند. و صدای مهستی‌ از بلند گوهای چوبی بزرگ پخش می‌‌شود. من؟ نمی‌‌دانم کجا هستم. جایی‌ همان دور و بر ها. خواهرم؟ برادرم؟ همان دور و بر ها. مشغولِ چیزی...

Tuesday, June 28, 2011

روز‌های در هم



نه. مهاجرت یک عالمه چیز‌های خوب دارد. اصلا دور شدن لازم است. اصلا همیشه نمی‌شود ور دل‌ خاطره‌ها نشست. همه‌اش هم نمی‌‌خواهم غر بزنم از مهاجرت. چس ناله هم ندارد وقتی‌ خودت انتخاب می‌‌کنی‌. تبعید که نیست. تازه هنوز هم خودم را مهاجر نمی‌‌دانم از بس که هر روز "برگشتن" از خواب بیدارم می‌کند. اما می‌‌خواستم بگویم مهاجرت که می‌‌کنی‌ نه تنها فرش اتاق نشیمن ات می‌‌پوسد، که روابط ات، که خاطرات ات، خودت، شادی‌ها یت‌‌، سر زندگی‌ ات...مالِ من که اینطور بوده است. حکم نمی‌‌دهم. ولی‌ مهاجرت درد دارد.

Tuesday, June 21, 2011

و خرداد دارد تمام میشود


هوا نسبتا خوب بود. می‌‌رفتیم سر کار می‌‌آمدیم. دلمان هنوز خوش بود. نق می‌‌زدیم. توی تاکسی انگولک مان می‌‌کردند. داد و بیداد می‌‌کردیم. گاهی کتک کاری. کتک می‌‌خوردیم که چرا صدایمان در می‌‌آید. همین بود. روز‌ها می‌‌گذشت. من یک بار تازه بزرگ شده بودم آنقدر که خودم تاکسی بگیرم. به راننده گفتم تا فلان جا. گفت تا فلان جا فلان تومن. گفتم این نیست قیمتش. گفت حرف زیادی نزن سوار شو. پنج تومنی را کف دستم فشار می‌‌دادم. حرف زیادی زدم آخرش و کرایه کمتر دادم. آمدم پایین. به من گفت پتیاره. خواهرم کوچک بود. چشم‌هایش درشت بود. مقنعه‌اش کج و کوله بود. ترسیده بود. پشت من قایم شده بود. من هم ترسیده بودم. گفتم پتیاره خودتی. می‌‌خواست کتکم بزند. فرار کردیم. از ترس داشتیم می‌‌مردیم. خر بودم، فکر می‌‌کردم هر روز می‌‌آید آنجا که مرا کتک بزند. شب از ترس و خریت خوابم نمی‌‌برد. خواهرم عین خیالش نبود. شاید هم بود. ولی‌ فکر کنم خیلی‌ موقع‌ها بیشتر از من عین خیالش نبود. من که داشتم فکر می‌‌کردم خاک سیاه یعنی‌ چه که یکی‌، یکی‌ دیگر را به آن بنشاند، او داشت توی رستوران شاطر عباس کباب می‌‌خورد. چشم‌هایش هم درشت بود. هنوز هم هست. قشنگ است. برادرم روی گردنش لم داده بود. برادرم روی گردنش ریاضی‌ می‌‌خواند. من داشتم مشق زیادی می‌‌نوشتم و خاک سیاه هنوز علامت سوال بزرگی‌ بود. برادرم بت من بود. یعنی‌ اگر راه می‌‌رفت و دست‌هایش را اینطوری اینطوری تکان می‌‌داد من هم همانطوری همانطوری تکان می‌‌دادم. اگر او یکی‌ و نصفی ساندویچ مغز می‌‌خورد من هم یکی‌ و نصفی که هیچ بلکه دو تا ساندویچ مغز می‌‌خوردم. به حال مرگ می‌‌افتادم ولی‌ می‌‌خوردم. برادرم مژه‌هایش سیاه و بلند بود. برادرم خیلی‌ موقع‌ها خر بود و من همه خریت‌هایم را مدیون اویم.

اینجا سبز است. اینجا بهشت است. من اینجا مرده ام. آورده اندم بهشت می‌‌گویند بچر. نمیچرم. لاغر میشوم. به جهنم عادت دارم. جهنم داغ است. بوی عرق می‌‌دهد. بوی نگاه مردهای گنده کثافت باتوم به دست می‌‌دهد. زن‌هایی‌ که چادرشان سفیدک زده است. روی انگشت‌هایشان مثل مردها پر مو است و به من در هر نگاهشان می‌‌گویند پتیاره. جهنم، جهنم است. من معتاد جهنّمم. می‌خواهم بروم آنقدر فوت کنم که آتشش خاموش شود. می‌‌شود. خرم. مطمئنم. بعد چادر زنهایش را می‌شورم. پشت انگشتهایشان را مومک می‌‌اندازم. یک حمام عمومی‌ بزرگ می‌‌سازم. مردهای گنده زنجیر به دستش را می‌‌اندازم تویش. بلکه تمیز شوند. بعد همینطور آتش را فوت می‌‌کنم. تف می‌کنم. شاید خاموش شود. 

من ۳۵ ساله می‌‌شوم. تولدم مبارک. شمع بگذارید فوت کنم. من آخر خرداد آمدم بدو بدو که ماه را کامل کنم. که همه چیز توی این ماه اتفاق بیفتد. که هر سال یک چیزی باشد که تا می‌خواهم شمع ها را فوت کنم، آب و تف و دماغ بریزد روی کیک. بپاشد روی شمع ها. جلز و ولز کند. شعله‌شان خاموش شود. ما همین ایم.

پرنده روی ریل‌های قهوه‌ای راه آهن می‌‌پرد. پرنده با اتوبوس بزرگ مسابقه دارد. پرنده خر است. مثل من است. من صد سال آزگار نمیفهمم این آدامها توی این اتوبوس چه می‌‌گویند. نمیفهمم آخرش که این مویی که به سفیدی می‌‌زند طبیعی است یا رنگ شده.یکی‌ می‌‌گفت که اینها رنگ می‌‌کنند. اینها حقه بازند. پس لابد من هم حقه بازم که موهایم این همه سیاه است. حقه باز این دختر شانزده ساله جلوی من نیست. حقه باز آنهایی اند که هلف هلف پول مملکت را خرج چسان فسان خدمت به وطن می‌‌کنند. بعد هم می‌‌گویند که ما ماندیم و وقتی‌ با پنجه بوکس زن بیچاره را کشتند توی افیس‌های خنکمان داشتیم روی پول ملت پاتیناژ بازی‌ می‌‌کردیم.

من لال میشوم. لال. من هم غصه خوردم. من هم گریه کردم. کر کره‌ها را کشیدم. خوابیدم و یک روز گریه کردم. زن بیچاره را کشته بودند. مرد بیچاره را کشته بودند. پسر بیچاره را کشته بودند. دختر بیچاره را کشته بودند. هی‌ کشته بودند. تمام آن سالها کشته بودند. تمام آن سالها. تمام آن روزها. تمام آن ثانیه ها. تمام آن لحظه ها. زن پشمالو هم کشته شده است. فکر می‌کند زنده است، ولی‌ مرده است. همه را کشته اند و خرداد دارد تمام میشود.  

Sunday, June 12, 2011

این روز ها



سالاد میخورم
با طعم مرگ.


Saturday, June 4, 2011

...


این جهنم من است،
که زنده توی بهشت دیگران ول شده ام.

Thursday, June 2, 2011

۲۴ ساعت خواب و خشم


توی اتاق، پشت میز، شانه‌هایم داشت خرد می‌‌شد. می‌‌خواستم فاجعه را برای کسی‌ بگویم. اما فاجعه توی کلمات انگلیسی‌ ابهتش را از دست می‌‌داد. هی‌ گم و گور می‌‌شد. ۹ ساعت نشستم توی اتوبوس و آمدم تا جنوب اینجا. تا با یکی‌ شانه‌های خرد شده مان را جمع کنیم. پر از خشم شدیم. پر از نفرت. پر از کثافت. پر از درماندگی. داد زدم. فحش دادم. بد گفتم. تا می‌‌توانستم بد گفتم. پارس کردم نعره کشیدم. دهانم پر از خون شد، پر از کثافت. پوزه بندم را بستند. گفتند بتمرگ همینجا. تمرگیدم آن گوشه. شکمم را یک وری چسباندم به زمین. پوزه‌ام را گذشتم روی دست هایم. دمم را نرم نرم روی زمین تکان دادم و چشمانم پر از خون شد.

Wednesday, June 1, 2011

وطنی و ویرانه ای



دنیایی اگر باشد پس از این که نیست،
تو حالا جایی‌ میان این دریاچه ی آرامی
درست شبیه همینی که حالا کنار جاده‌ لمیده است
و تصویرش در چشمان من هی‌ تار می‌‌شود و هی‌ شفاف.
تو درست در آن میانی
اما هنوز درد داری و غم
انگار که می‌‌خواهی‌ باز گردی
انگار که می‌‌خواهی‌ دوباره بلند شوی
چیزی هنوز در انتظار توست
وطنی و ویرانه ای.

Sunday, May 29, 2011

یک سکانس طولانی‌


پنجره از این زاویه‌ای که من می‌‌نشینم
همیشه تکراری است.
همان ساختمان ها.
همان پرچمی که توی باد تکان میخورد.
و همان آسمان.

 تنها تصویر هیجان انگیزش
 درخت‌های دو طرف آن کوچه اند
 که دارند 
به هم
می‌‌رسند.


Saturday, May 28, 2011

...



صبر می‌کنم
تا از این خواب پریشان بیدار شوم


Thursday, May 26, 2011

...


اینجا را که بخوانی
می‌ دانی که تو را می‌‌گویم
که آن بعد از ظهر
تمام خوشحالی‌ من،
دستهای مطمئن تو بود
که در هوا تکان می‌‌خورد.
وقتی‌ که کلماتت
به ثانیه‌های این چند سال سخت رنگین شده بود.

من برای همه این ثانیه‌هایت کف زدم.

Sunday, May 22, 2011

?Where are my friends


من دوست‌هایم را می‌‌خواهم! همه‌شان را! حتا آنهایی که گاهی از دست هم حرص می‌‌خوردیم. آنهایی که صد سال یک بار هم نمی‌‌دیدم شان. حالا همه آنها را می‌‌خواهم. اول فکر کردم این حالِ گرفته یِ من مال سرماست. مال تاریکی‌ ست! فکر کردم دردم این است که خانه ندارم. حالا فهمیدم که دردم چیز دیگری ست. نه اینکه آنها نباشد. آنها هم هست. ولی‌ الان دوست می‌‌خواهم. یک کسی‌ که بیفتیم یک گوشه‌ای ورور حرف بزنیم. راه بیفتیم توی خیابان و به چاک دیوار هم هر هر بخندیم. یک کسی‌ که با هم دعوا کنیم. یک کسی‌ که بخشی از شادی‌ها و عصبانیت‌های آدم را بسازد. یک کسی‌ که به من یک گیری بدهد. زورم کند برویم بیرون. زورش کنم برویم یک جایی‌. بروم پیش اش. بیاید پیش ام. اصطلاحات خودمان را بسازیم. شوخی‌‌های خودمان را. آنقدر مال خودمان شود که با یک اشاره دو ساعت بخندیم. اصلا دلم می‌‌خواهد یک کسی‌ باشد که گاهی حوصله‌اش را نداشته باشم. گاهی حوصله‌ام را نداشته باشد. از کمبود که چه عرض کنم از نبود دوست دارم می‌‌میرم.

Friday, May 20, 2011

...


حالا که می‌‌روید
مواظب خودتان باشید
و مواظب جهان.

Wednesday, May 18, 2011

...


بین همه روزها یک روزهایی هست که خوب است. بقیه‌اش همین. یعنی‌ هیچی‌. یعنی‌ همینطور که منم. خوب این یک کمی‌ غیر عادی است. شاید یک کمی‌ ترسناک. هی‌ بلند می‌‌کنم خودم را می‌‌روم این ور آن ور. مثلا می‌‌روم ورزش. در تمام مدت شلنگ تخته انداختن روی دستگاه‌ها حالم خوب است. می‌‌آیم بیرون هنوز خوبم. روی دوچرخه خوب. باد می‌خورد به صورتم. صورتم که از ورزش داغ است خنک می‌‌شود. حالم همینطور خوب است. می‌‌رسم خانه خوبم هنوز. بعد کم کم انرژی‌ام ته نشین می‌‌شود. خودم هم ته نشین میشوم. اصلا خودم محو می‌‌شوم. می‌‌شوم پارکت کف اتاق. می‌‌شوم گرد و خاک کف خانه. باید یکی‌ بیاید مرا با خاک انداز جمع کند. اصلا یک وضعی.

Monday, May 16, 2011

توالی پتو‌های تا شده در مکان و زمان

با کتا حرف زدم. گفتم خونه‌ام هنوز خالیه. گفتم هنوز رو پتوهای تا شده می‌‌خوابم. خندیدیم. از توالی پتو‌های تا شده در مکان و زمان. از این که لایه‌های پتوهای زیر و رو با گذشت فصول کم و زیاد میشود. یعنی‌ فصل گرم پتوهای زیر زیاد می‌‌شود و پتوهای رو کم و هر چه هوا سردتر می‌‌شود از لایه‌های پتوهای زیر کم میشود و به پتوهای رو اضافه. یعنی‌ در کلّ تعداد پتوها فرقی‌ نمیکند. گفتم نمی‌‌دونم چرا حال ندارم برم چیزی بخرم. گفتم نمیخواد برم مغازه، همینطور اینترنتی می‌تونم سفارش بدم. گفتم همه چیز رو میارن دم خونه. گفتم یعنی‌ حوصله همون فشار دادن دکمه کیبورد رو ندارم. گفتم همینطور شلم به ضم ش.  گفت برو خرید. گفت کیف داره که. باید می‌‌گفت خجالت بکش. خجالت کشیدم. پا شدم شبانه رفتم دانشگاه. خریدام رو کردم. آمدم بیرون. شب‌های روشن. شبهای خنک. شبهای شفاف. دستم را کردم تو جیبم. از خیابان خالی‌ گذشتم. فکر کردم این شلی به ضم ش کی‌ رخت بر می‌‌بندد از روز‌های من...

Saturday, May 14, 2011

چمدان ها

در را که باز می کنم، چراغ خود بخود روشن می شود. چمدان ها می پرند جلو، نگاهم می کنند، لبخند می زنند. فکر می کنند آماده ام بیارمشان بیرون. پرشان کنم، ببرمشان با خودم یک جای نزدیک، یک جای دور. یک جایی که دارد مثل غبار محو می شود.

Thursday, May 12, 2011

...


من می‌‌دانم.
آنجا دارد باد می‌‌آید.
لای سیم‌های برق. لای درخت‌های چنار.
و گربه‌های ولگرد از تکان کیسه‌های زباله می‌‌ترسند.

Wednesday, May 11, 2011

ابری


خانه‌ام ابری ست. یک سره روی زمین ابری ست با آن. حتا کف خانه‌ام ابری ست با آن. و من روی کف ابری خانه می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین، می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین، می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین. و چراغ چهار راه پشت پنجره هی‌ سبز میشود، هی‌ قرمز می‌‌شود، هی‌ سبز می‌‌شود، هی‌ قرمز می‌‌شود، هی‌ سبز می‌‌شود هی‌   قر  مز   می‌‌   شو   د.

Tuesday, May 10, 2011

...


کسی‌ در سلول استوانه‌ای پر آب غوطه ور است.
دیشب میان خواب‌هایم شیشه شکست.

رها شده
اما کجاست؟


Thursday, May 5, 2011

...


من هنوز تماشایت می‌‌کنم
گاهی یواشکی
گاهی وقتی‌ که خوابی‌
و گاهی حتا وقتی‌ فریاد می‌‌زنیم.

زمان عجیب تو را کهنه نمی‌‌کند.

Tuesday, May 3, 2011

یعنی‌ این حال


آخرین لحظه لغزش دست خبرنگار که خودکشی‌ کرد، این مه‌ بی‌ مزه که پایین آمده روی رودخانه، این حرفها که مرا درگیر می‌‌کند، این فریادهای خودم که خودم را می‌‌شکند، با هم مرا پیچانده به هم و شوتم کرده این کنج اتاق. افتاده‌ام درمانده توی فرو رفتگی اتاق، روی پتوهای تا شده و حالم بد بد بد است. یک وری توی مانیتور کامپیوتر صحنه آخر فیلم غرور و تعصب را نگاه می‌‌کنم. کاش او هم مثل این مرد غرور و تعصب می‌‌آمد از لابلای مه‌، پریشان و عاشق، مژه‌هایش از هیجان به هم می‌‌خورد و به من می‌‌گفت: آی‌ لاو، آی‌ لاو، آی‌ لاو یوو. و من می‌‌گفتم... نه من چیزی نمی‌‌گفتم و خورشید پشتمان طلوع می‌‌کرد. بله به همین رمانتیکی و کلیشه ای. یعنی‌ من الان به این حالم. در بدوی‌ترین نیاز‌های انسانی‌. همین.

Monday, May 2, 2011

کارگران جهان لطفا متحد شوید!


مثل بعد از ظهرهای عاشورا می‌‌ماند. توی اتاق که نشسته‌ام پرچم‌های سرخ‌شان را می‌‌بینم که که جمع‌اش کرده اند روی دوششان و دارند بر میگردند خانه. از تظاهرات اول می برگشته اند. یک طوری است انگار که قیمه هم خورده اند. صف‌شان طولانی‌ بود. همه چیز خواسته بودند. از مرگ سرمایه داری تا خراب نکردن کتابخانه قدیمی‌ شهر. زیاد بودند به نسبت جمعیت این شهر کوچک. خیلی‌ زیاد. پرچم‌های سرخشان مرا می‌‌برد یک جایی‌. مثل یک احساس هیجان، یک چیزی که همینطور زنده مانده است. مثل یک خاطره جمعی‌ لجباز. مرد پشت بلندگو فریاد می‌‌زند. باد موهای مجعدش را تکان می‌‌دهد. زبانش را نمی‌‌فهمم. ولی‌ حتما حرفهای خوبی‌ می‌‌زند.

الان خیابان‌ها خلوتند. درست مثل بعد از ظهرهای عاشورا.

Friday, April 29, 2011

نوستالژی امتحان معارف در یک روز بهاری


یک ربع قبل از امتحان معارف  بود. روی پله‌های دانشکده معارف آخرین چیز‌هایی‌ را که نخوانده بودم به زور توی مغزم جا می‌کردم. یک جوشی هم زده بود روی گونه چپم که یک طرف صورتم ملتهب بود. اصولاً درد آن روزها جوشهایی بود که روی صورتم می‌‌زد. یک فامیلی هم داشتیم که آمار همه جوش‌های مرا داشت و هر وقت مرا می‌‌دید ابراز نگرانی می‌‌کرد از زیاد شدن جوش‌ها یا کم شدن آنها. خلاصه ارادت خاصی‌ به جوشهای من داشت. بعد دکتر هم یک پماد خاکستری رنگ داده بود که هر شب باید به تمام صورتم می‌‌مالیدم بعد این پماد یک بوی عجیبی‌ هم داشت، نه اینکه بد باشد، بوی مثلا واکس یا این جور چیز‌ها می‌‌داد. تمام رو بالشی‌ها ‌یم هم یک لایه توسی رنگ داشت و بوی همان واکس را می‌‌داد تا مدتی‌.

آن روزها روزهای هرّه کرّه بود. روزهای هیجان. روزهای عاشقی. روزهای ولگردی تا ۹ شب. روزهایی که همدیگر را در ایستگاه اتوبوسی‌ که نباید هل می‌‌دادیم پایین تا ولگردی مان دچار روزمرگی نشود. آن روزها دوست‌هایی‌ داشتم که دور شدند. چرا؟ نمی‌‌دانم. عشق‌هایی‌ داشتم که محو شدند و خوب چرا ندارد.آن روزها برای من باران‌های بی‌ موقع بعد از ظهرهای تهران بود. عصر‌های آفتابی و پر باد. عطسه‌های مداوم صبح ها. پنجره‌های به تمامی‌ باز رو به بالکن و سر به هوایی من و زندگی‌ در رویایی که مزه مزه‌اش می‌‌کردم.

صبح که بلند شدم، دیدم که یک جوشی زده روی گونه چپم. درست همانجا. امتحان معارف ندارم و دور از آن روزها، بادی سرد گونه‌ام را خنک می‌‌کند.


Wednesday, April 27, 2011

ما همه در یک اتاق نشسته ایم

می‌ خواهم ببینم همه اینها که دور این میز توی این جلسه مهم نشسته اند همینقدر دیوانه اند؟ یعنی‌ آنها هم با هر حرفی‌ که می‌‌شنوند توی دلشان مثلا می‌‌گویند: "تو دیگه زر نزن"، یا مثلا با خودشان می‌‌گویند "دو کلوم از عن تیلیت خانوم"... یا مثلا توی ذهنشان ادای قبقب نفر روبروی را در می‌‌آورند، یا خنده‌های بی‌ مزه آن یکی‌ که گوشه میز نشسته. می‌‌خواهم ببینم آیا آنها هم هی‌ یک عالمه داستان بی‌ ربط توی سرشان می‌‌سازند؟ مثلا یک داستان جنایی که همان لحظه اتفاق می‌‌افتد. یک تیر از آن پشت شلیک می‌‌شود و می‌خورد توی گیجگاه من و خون می‌‌پاشد روی میز‌های به غایت سفید. می‌‌خواهم ببینم آیا آنها هم فکر می‌‌کنند که بقیه دیوانه اند یا نه؟ نکند من دارم همه اینها را بلند بلند می‌‌گویم و خودم نمیفهمم که این یکی‌ خیره به من مانده است!

Monday, April 25, 2011

اوضاع قمر در عقرب است


سرم یک جوری بی‌ حس است. می‌‌نشینم که ابرها را نگاه کنم. ابرها امروز توی آسمان نیستند. هی‌ می‌‌گردم، هی‌ نیستند. آفتاب از کنار پرده روی مبل شکسته افتاده است. می‌‌خوانم که اوضاع قمر در عقرب است. دلواپس می‌‌شوم.

آنها که خوش بین اند من هم خوش بین می‌‌شوم. نا امید که هستند، نا امید می‌‌شوم. انگار دو قر قره طولانی‌ با خودم آورده‌ام تا اینجا که آن سوی‌اش به آنها وصل است. یکی‌‌شان نوشته "حال" ش خوب است. من توی کلمات خوش بینی‌‌اش لم داده‌ام تا با او از اینجا "عبور ابر ها" را نگاه کنم. حالم خوب می‌‌شود. هیجان زده می‌‌شوم، از زور هیجان همین حالاست که گریه کنم. صدایم توی صدای آهنگی که از طبقه بالا می‌‌آید گم میشود، زن صدایش را بالا می‌‌برد، زیبا می‌‌خواند، و من فکر می‌‌کنم دارند آن بالا می‌‌رقصند.

یکی‌ دیگرشان چند روز پیش روی پیغام گیر پیغام گذاشته است. دوباره گوش می‌‌دهم. باید زود زود زنگ بزنم. دلم تنگش شده است. صدایش با صدای زن خواننده همخوان می‌‌شود. نخ را دور انگشتم می‌‌پیچم. سرم را می‌‌آورم بالا تا دور شدن ابرها را ببینم.

Friday, April 22, 2011

آخرین نجات یافتگان


خوب آقای عزیز! اگر یک کم توی صندلی‌ ات لم داده بودی، الان هم من نمایش را با خیال راحت دیده بودم هم تو زنده بودی و داشتی کنار زن چاق قرمز پوش کنارت که هی‌ زیر چشمی نگاهش می‌‌کردی زندگی‌ میکردی. خوب می‌‌خواهی‌ نگاهش کنی‌، راست راست نگاه کن، چرا سخت می‌‌گیری و چشم‌هایت را چپ می‌‌کنی‌؟ بعد هم من هم پول داده بودم و بلیط خریده بودم. برای تماشای پس کله تو که پول نداده بودم. برای همین هم جسم سخت را برداشتم و آنقدر توی سرت کوبیدم که بروی پایین. فقط برای همین. ولی‌ تو بعد از برخورد جسم سخت به کله ات نقش زمین شدی و مردی. و من بی‌ هیچ دردسری توانستم صحنه را ببینم که:

مرد بدن بی‌ جان زن را در بازوهای بزرگش جای داده بود. آب از انگشتان ظریف زن می‌‌چکید و قایق همچنان دور می‌‌شد تا آنسوی مه‌...

Thursday, April 21, 2011

شلیک برای شروع


به نظرم می‌‌آید خوب از پس‌اش بر آمده ام. پوستم کلفت شده است. ولی‌ الان ته کشیده ام. سختم شده است. مثل کسی‌ که کشان کشان خود را به آخر خط می‌‌رساند. دست‌هایم رسیده اند به زمین، انبوه جمعیت اطرافم کف و سوت می‌‌زنند. اما من از لابلای دانه‌های عرقی‌ که روی چشم‌هایم سرازیر است، می‌‌بینم آن سوی خط پایان، شروع دور بعدی ست.

Monday, April 18, 2011

همینطور محض تصور



حالا این وسط این را ننویسم می‌میرم. صبح یارو مسول آپارتمانها، زنگ در را زده. و من نمیدانم چرا همیشه فکر می‌کنم سوت گردنش است. بعد هر دفعه نگاه می‌کنم میبینم که نه سوت نیست ولی‌ الان یادم هم نمی‌آید که اگر سوت نبود پس چه بود. همین باعث میشود که باز که ببینمش فکر کنم سوت بود. به هر حال لبخند می‌‌زند و به من می‌‌فهماند که بله ساعت ۱۰ می‌‌آیند که پارکت کف را تعمیر کنند. بعد من همینطور با پیژامه و اینها و با یک چشم بسته میگویم:یس یس. بعد به داخل اشاره می‌کند که یعنی‌ بیاید تو و ببیند آیا من کف خانه را خالی‌ کرده‌ام یا نه. بعد به رختخواب من میخندد که شامل یک پتوی تا شده است و سه‌ عدد ملحفه تا شده روی هم روی هم که سفتی زمین را بگیرد. و بعد می‌‌گوید که ساعت ۵ تمام می‌‌شود و با خوشحالی‌ می‌گوید که حتا ساعت ۵ می‌توانم رویش راه هم بروم و من همانطور توی خواب و بیداری میگویم ‌هه ‌هه ‌هه که یعنی‌ خنده و چه جالب. بعد حالا من این دردم چیست که هی‌ ساعت را نگاه می‌کنم که ببینم کی‌ ۵ میشود؟ نه اینکه بخواهم بروم خانه، می‌‌خواهم تصور کنم که ۵ که می‌‌شود کارگرها در خانه را می‌‌بندند و می‌‌روند و خانه خالی‌ و ساکت است و کف‌اش تعمیر شده. همینطور محض تصور.


Sunday, April 17, 2011

حال دمپایی وار


حوصله کار ندارم. یک دست زیر چانه دست دیگر روی ماوس هی‌ صفحه را بالا و پایین می‌‌کنم. همه گودرم را خوانده ام. حالا مثل گربه وحشی‌ها کمین کرده‌ام -ریتم دست گربه درست لحظه قبل از پرش را که می‌‌دانید، همان- که همین که چیزی شر شد بپرم و رویش کلیک کنم. نوشتنم هم نمی‌‌آید. احساس می‌‌کنم یک لنگه دمپایی‌ام که یک جای بی‌ ربطی‌ افتاده است. لنگه دیگرم هم دمر یک ور دیگر. یک کسی‌ باید بیاید لنگه‌ام را بیاورد تا بلکه کاربرد دیگری به غیر از سوسک کشتن داشته باشم. تنم هم درد می‌‌کند از حمالی پس از اسباب کشی‌. خوابیدن روی زمین و روی یک لایه پتو هم خوب مزید علت است. همینطور اخلاق عنم هم پا برجاست علیرغم رفتن به خانه جدید. هر کسی‌ هم که از دم این اتاق رد می‌‌شود توی دلم یک لیچاری بارش می‌‌کنم. بعد که لبخند می‌‌زند من هم لبخند می‌‌زنم. اینطوری.

یک دوستی‌ هم یک نامه سه‌ صفحه‌ای با دستخط خودش نوشته، اسکن کرده و فرستاده. پر از احساس. آدمها ارزش دارند. نوشته هاشان هم. چون نمیخواهم هرتی یک جوابی‌ بدهم، بهتر است با این حال دمپایی وار چیزی ننویسم.

Friday, April 15, 2011

حالا ما صبر می‌‌کنم سرای نو ساخته شوه


ورودی‌اش ته یک راهروی دراز است. یک اتاق بزرگ است، نه می‌‌شود گفت یک خانه کوچک است. یک آشپزخانه کوچک دارد. یک فضای کوچک که تختم را بگذارم. گرم است. تمیز است. دیوارهایش سفید است. درش را می‌‌بندم. می‌‌گویم راحت شدم. کلیدش توی جیبم صدا می‌‌کند. نگاهش می‌‌کنم. می‌‌آیم بیرون. راحت شدم. دوباره بر می‌گردم. می‌‌روم تو. امروز را اینجا می‌‌مانم. نگاه می‌‌کنم. دو تا پنجره به خیابان دارد.

پی‌ نوشت: 
حالا او یار منه سرای نو می‌‌سازه
حالا از عشق سرا به ما نمیپردازه
حالا ما صبر می‌‌کنم سرای نو ساخته شوه
حالا درد دل‌ ما درو سرا گفته شوه 

Tuesday, April 12, 2011

جوی باریک


تا بحال شده است که یک چیزی تو را بلغزاند آن طرف گریه کردن؟ تنها یک ذره آنطرف تر. بعد هی‌ زور می‌‌زنی‌ که بیایی عقب تر. گریه پشت سر تو دارد توی جوی باریکی می‌‌رود. هی‌ خودت را می‌‌کشی‌ که بیایی این طرف تر. بیفتی توی گریه. گریه ات بگیرد. اما آنطرف گریه گیر کرده‌ای و داری نفس تمام می‌‌کنی‌...

این حال...

Sunday, April 10, 2011

کفش‌هایی‌ به نام سم


خاطره حال آدم را بهتر می‌‌کند، الان که به آنها فکر می‌‌کنم. یک کفشهایی داشتیم قهوه‌ای و ظریف بود. ساق بلند داشت. من و کتا اسم آنها را گذاشته بودیم "سم". چون به نظر ما شبیه سم جن بود. بعد هی‌ جن می‌‌شدیم. توی اتوبوس، توی شرکت، توی دانشگاه. بعد یک صدا‌هایی‌ در می‌‌آوردیم که گاهی خودمان هم میترسیدیم. می‌‌گفتیم این صدای جن هاست. اما ترسش یک جور خوبی‌ بود. قلقلک مان می‌‌داد. بعد تر‌ها نمی‌‌دانم چرا این سم‌ها برای پای من کوچک شد. فکر کنم پاهای من همینطور هنوز هم دارند رشد می‌‌کنند. اما یک جفت سم سیاه خریدم که تقریبا شبیه همان قهوه‌ای هاست. الان پنج سال است که می‌‌پوشمشان. ولی‌ به تنهایی‌ نمی‌‌شود جن شد. نمی‌‌شود توی اتوبوس نشست و همانطور که سم‌هایت را جفت کرده‌ای به زن روبرو یی خیره شوی و زوزه جن وار بکشی. یک کارهایی را تنهایی‌ نمی‌شود کرد.

Wednesday, April 6, 2011

راست می‌‌گوید...


یک نفر نشسته توی سرم، یک وری. که سنگین و چاق است. که گنده است. که تخمه می‌‌شکند و پوست‌هایش را تف می‌‌کند بیرون. که سیب گاز می‌‌زند و سیب خوردنش صدا می‌‌دهد. که زیر بغلش را می‌‌خاراند. که انگشت‌های پایش را تکان تکان می‌‌دهد. که ناخن انگشت کوچک دستش را بلند کرده است برای خاراندن گوش. که با همان انگشت پوست سیب را از لای دندانش در می‌‌آورد. که آروغی می‌‌زند و می‌‌گوید: ول معطلی!

راست می‌‌گوید..

Tuesday, April 5, 2011

کجای کارم؟



من هیچ جای کار نیستم. بیخود سوال می‌‌کنم که کجای کارم...


Monday, April 4, 2011

ته نشین


دوباره ته نشین شده ام. ته این لیوان. گوشه این میز به هم ریخته. از این ته سقف سفید اتاق را میبینم. یک چشمم را می‌‌بندم و سعی‌ می‌کنم از توی حباب‌های چسبیده به دیواره لیوان بیرون را نگاه کنم. این سقف فعالیت‌های من است. ثابت. ساکت. ته نشین ته نشین.

Friday, April 1, 2011

...


هی‌ می‌‌گردم کورمال کورمال...

چیزی می‌‌خواهم که
نه از جنس تو ست و نه از جنس تو
که از جنس خود توست

Monday, March 28, 2011

سکوت


گذشته اند ام زیر شیر آب
چکه
چکه
چکه
پر می‌‌شوم

Sunday, March 27, 2011

...


تمام فکر‌هایم یکهو دارند پر می‌‌کشند و دور می‌‌شوند از من. انگار کسی‌ پرانده شان. انگار کسی‌ صدایی کرده، دستی‌ به هم زده که این طور هراسان تند تند بال می‌‌زنند. من بی‌ خیال در پرهایشان خوابم برده بود. و حالا هنوز آشفته از خواب نگاهشان می‌‌کنم که انگار که دیگر به من باز نخواهند گشت.

Saturday, March 26, 2011

...


مال خستگی‌ ست. مال دربدری ست. مال سرخوردگی ست. نمیدانم. مال همین جور چیز هاست. اما دلیلش هر چه هست، خوفناکی‌اش اینجاست که دیگر خالی‌ شده‌ام از هر چیزی که می‌‌تواند سر شارم کند.

Tuesday, March 22, 2011

دلخوشی‌ها

دارم خانه تکانی بعد از عید می‌‌کنم. دلم را خانه تکانی می‌‌کنم. دقیقا به اندازه کلیشه یی بودن این جمله. یک چیز‌هایی‌ انبار شده است که باید سر و سامان بگیرد. یک عالمه دلخوشی که عملا به هیچ دردی نمی‌‌خورد. البته یک دلخوشی‌هایی‌ هست که آدم برای خودش دارد. با آنها خوش است. مثل همین که می‌‌آیم و اینجا می‌‌نویسم. به اینها کاری ندارم. ولی‌ یک دلخوشی‌هایی‌ هست که باید با آدمهای دیگر تقسیم‌شان کرد. آنها را می‌‌گویم. خیلی‌‌هایش دیگر کاربرد ندارد. همینطور مانده گوشه دلم و خاک می‌‌خورد. هی‌ دور می‌‌شود. مثل یک خاطره. مثل یک قوطی خالی‌ که یک روزی به درد می‌‌خورده. اما حالا فراموش شده. مثل چراغ‌های عقب ماشینی که توی جاده‌ سبقت می‌‌گیرد و دور می‌‌شود. هی‌ خیره نگاهشان می‌‌کنم و دور می‌‌شوند. محو می‌‌شوند. از لابلای برف پاک کن‌های شیشه جلوی ماشین. در حالی‌ که باران هم زیاد می‌‌آید. که هوا هم گرگ و میش است. که جاده‌ هم مثل جاده‌ چالوس پیچ در پیچ است. که من هم رانندگی‌‌ام خوب نیست. که اگر بیش از این تقلا کنم و گاز بدهم تا بلکه برسم به آنها ممکن است پرتاب شوم توی یکی‌ از این دره ها.

همین جا می‌‌زنم کنار. می‌‌آیم پایین. باران هم می‌‌خورد توی مغز سر آدم. دلخوشی‌ها حتما هفت هشت پیچ جلوتر دارند همینطور دور و دورتر می‌‌شوند.

Thursday, March 17, 2011

امپراطوری بزرگ


یاد مستند "مالکیت دزدی است" می‌‌افتم که از شبکه بی‌بی‌سی پخش شده بود. زنی‌ که حالا چین و چروک سنّ از زیر عینکش پیداست در انتهای فیلم گریه می‌‌کند. او که سالهای جوانی‌اش را در دهه هفتاد برای تساوی اجتماعی جنگیده است، هنوز پر از شور است. پر از امید. اما چیزی او را به گریه وا می‌‌دارد.


هی‌ این فیلم‌ها را می‌‌بینم. هی‌ این کتاب‌ها را می‌‌خوانم و همینطور اشک‌هایم قلمبه قلمبه می‌ریزد روی نوشته هایم. تمام صفحه‌های مقاله‌ام کج و معوج شده آنقدر که خیس شده و خشک شده است. هی‌ می‌‌خوانم، هی‌ بدبین تر می‌‌شوم. سیاه تر می‌‌شوم. حساس تر می‌‌شوم. دایره دورم کوچک تر می‌‌شود. بغضم بیشتر می‌‌شود. از این همه شور و امید و نیرویی که سالیان سال آدم‌های دنیا را زنده نگه داشته. به مبارزه وا داشته. چقدراین آدم‌ها نوشته اند، خوانده اند، دویده اند، شکسته اند، مرده اند، خندیده اند، گریسته اند، فریاد زده اند، شکست خورده اند، پیروز شده اند و هنوز این امپراطوری بزرگ، سخت و سنگدل، دست به سینه ایستاده است و به همه دنیا می‌‌شاشد.

حالم خوب نیست. عن مرغی‌ام به اصطلاح...

...



گه به این دنیا....اه

Wednesday, March 16, 2011

اقدس


از گوشه اتاق لوله گاز بود به گمانم که بالا می‌‌رفت. بعد سقف را قطع می‌‌کرد و می‌‌رفت طبقه دوم. بعد قاعدتاً از کنار لوله گاز صداها بالا می‌‌رفت و ما احتمال می‌‌دادیم تمام مدت اقدس گوش چسبانده دم سوراخ و گوش می‌‌دهد. خلاصه اقدس همیشه اشاره به بالا بود. حتا وقتی‌ در خیابان انقلاب قدم می‌‌زدیم، حرف زدن از اقدس با اشاره چشم به بالا همراه بود.

Tuesday, March 15, 2011

راه رفتن در خیابانی با دو پیچ


نرسیده به پیچ، بوی تخمه بو داده بلند شده بود. همینطور که می‌‌پیچیدی بوی تخمه همراهت می‌‌آمد. بعد گاهی آقای عکاس داشت ماشینش را از گاراژ بیرون میزد. بعد در تو رفتگی آن آپارتمان قدیمی‌، زنگ‌ها را همینطور که رد می‌‌شدی دوره می‌‌کردی، ماهور و چی‌ و چی‌. آن طرف خیابان دختر‌های ژیگول دانشگاه آزاد چل چل می‌‌زدند. بعد بسته به این که صبح باشد یا شب پیرمرد را می‌‌دیدی. بعد صدای اره و چکش و بوی چوب می‌‌آمد. بعد می‌‌پیچیدی و تخته‌های بزرگ چوب ردیف شده بودند تا به خیاطی که داشت پارچه‌ را این رو و آن رو می‌‌کرد. و تمام راه بوی دود و بوی تهران را دنبال خود می‌‌کشیدی. بعد می‌‌ایستادی همانجا. درست همانجا. تا بوی رنگ و کربن و نفت.

چقدر زانوبند سفید به تو می‌‌آمد.

Monday, March 14, 2011

ادبیات آرام دمکراتیک


او را می‌‌بینم، تو را می‌‌بینم در خودم، وقتی‌ آرام خودم را با کلماتی‌ نرم می‌‌کشم کنار. کلمات را می‌‌گذارم توی سینی و تعارف می‌‌کنم. می‌‌گویم هر کدام را که می‌‌خواهید بردارید. می‌‌گویم من جمله‌ام این است، این کنار، این گوشه نوشته‌ام اش. زیادی بهایش ندهید، دفاعی ندارم. جمله خود را بسازید.آرام و مؤدب. احترام می‌‌گذارم به کلمات. به جملات. کناری می‌‌کشم خود را تا جملات مسخره راویان نخورد به من. می‌‌چسبم به جمله خودم. دفاع می‌‌کنم از آن. آن هم نه‌ زیاد. تا حدی. رد می‌‌شوم. می‌‌روم.

باتوم را برده است بالا کثافت. محکم می‌‌زند. می‌‌چرخاند.فحش می‌‌دهد. حمله می‌‌کند. از آن کنار رد می‌‌شوند همه. فحش نمی‌‌دهند. گاهی می‌‌دهند. گاهی خشن هم می‌‌شوند. اما نه‌ زیاد. شعار می‌‌دهند. فریاد می‌‌زنند. بلند. خشمگین. ولی‌ پیچیده به آرامش. پیچیده به سکوت. کلماتشان توی سینی می‌‌لغزد. باتوم که می‌‌خورد زیرش می‌‌ریزد به هوا. می‌‌ریزد به زمین. له‌ می‌‌شود. دولا می‌‌شوند. خرده‌هایش را بر می‌‌دارند. دوباره می‌‌چینند کنار هم. با له‌ شده‌هایش کلنجار می‌‌روند که تعمیرش کنند. دوباره می‌‌چینندشان توی سینی. لت و پار. همچین که همه چیز آرام می‌‌شود دوباره باتوم می‌‌چرخد و می‌‌زند زیر کلمات. کلمات پخش هوا می‌‌شود. پخش زمین می‌‌شود.

سینی را نگاه می‌‌کنم. دنیای کثافت با احترام جواب نمی‌‌دهد. کلمات را بر می‌‌دارم. جمله را میخ می‌‌کنم ک‌ف دست هایم. می‌‌ایستم. جمله‌ام همین است. کلماتم همین. 

Sunday, March 13, 2011

خواب


نوشته‌هایم را که نگاه می‌‌کنم، تو یک جای آنها هستی‌. خودت، رد شدنت، پیچ عینکت، نوک جورابت، آه خستگی‌ ات، یا خش خش انگشت‌های پایت در مرز خواب و بیداری.
می‌ گویم: خوابی‌؟
میگویی: آره.

Saturday, March 12, 2011

چرخش زمین


مستراح را شسته ام. برق می‌‌زند. شیر آب را باز می‌‌کنم. آب داغ را به صورتم می‌‌زنم و همین طور که راه می‌‌روم پشت سرم قطره‌های آب را می‌‌ریزم زمین. هی‌ از صبح عدس‌ها را از زیر پارچه‌ نگاه کرده‌ام که دارند سبز می‌‌شوند. خودم را می‌‌چسبانم به شوفاژ. بسته چیپس را باز می‌کنم. یک لیوان شیر خنک کنار دستم می‌‌گذارم. نمی‌‌دانم این ترکیب را از کجا آورده ام. ولی‌ می‌‌چسبد. بیرون را نگاه می‌‌کنم. باز همه جا سفید سفید شده است. اتوبوس می‌‌پیچد و در پیچ خیابان گم می‌‌شود. من ماتم برده است. دهانم از چیپس پر است و خش خش جویدنش توی گوشهایم می‌‌پیچد. باد دانه‌های برف را می‌‌زند به پنجره. روز دارد تمام می‌‌شود.

Friday, March 11, 2011

مابقی روزها...


دنیا که پیرتر می‌‌شود
شبها سیاه تر
روزها دمق تر
شهرها کثیف تر
زمین‌ها خشک تر
فقیر‌ها بدبخت تر
مفت خورها مفت خور تر
هوا مسموم تر
دریا‌ها بی‌ رحم تر
من آواره تر
تو گم و گور تر
او مرده تر
همه چیز دور تر
دور و دورتر

لطفا دیگر مهمان دعوت نکنید!!!

---


سر شب بی‌ قراری بود. گٔل‌های گلیم حتا خبر از چیزی می‌‌داد. من دلشوره داشتم. دلهره. پشت به لباس‌های سپید کرده بودم. نشسته بودم دو زانو. خیره به گلهای گلیم. پشت به پنجره. که سایه یی که رد می‌‌شود از پشت پنجره را نبینم.

Thursday, March 10, 2011

حتما

حتما تن کوچکش را کشیده بود تا آنجا. تا میان انبوهی که هنّ هنّ نفس‌هایشان ضرباهنگ خیابان شده بود. حتما دویده بود. حتما تاپ تاپ دویدنش شمارش معکوس دویدن شده بود. حتما تن کوچکش را میان نفس‌ها رها کرده بود و خود رفته بود.

Wednesday, March 9, 2011

خط

اینجا، روی این شنها، یک خط است تا آن ته. آرام نیستم. از این سویش به آن سویش مدام می‌‌روم و می‌‌آیم. می‌‌افتم. برمی‌ خیزم. لم می‌‌دهم این سویش و پایم را دراز می‌‌کنم آن سویش. می‌‌نشینم آن سوی خط و دستم را دراز می‌‌کنم این سوی آن. بر می‌‌خیزم. می‌‌روم آن سو. چمباتمه می‌‌زنم. این سو را نگاه می‌‌کنم. می‌‌نشینم. تماشا می‌‌کنم هربار از یک سوی خط. خط خطی‌ شده است این سو و آن سوی خط. از حرکت مدام من. از نا آرامی ام.

Tuesday, March 1, 2011

...



مرگت کو؟
مرگت کی‌؟
مرگت چقدر استبداد؟
گورت را گم نمی‌‌کنی‌ چرا؟



ای کسانی‌ که از ایران می‌‌روید...


ای کسانی‌ که از ایران می‌‌روید، نمی‌‌گویم نروید. من که هستم که بگویم بروید یا نروید. ولی‌ بدانید‌ و آگاه باشید که تا ابد در خماری روز تظاهرات سکوت می‌‌مانید و در روزهای مثل امروز هر آنچه که فکر می‌‌کنید از آزادی اینجا نصیبتان می‌‌شود یا نمی‌‌شود از دماغتان در می‌‌آید وقتی‌ که از نگرانی و جهالت به خود می‌‌لرزید و دستتان به هیچ کجا بند نیست... 

Sunday, February 27, 2011

غم نفهمیدنی


ساکت می‌‌شوم. لبخند می‌‌زنم. تنبل می‌‌شوم. حوصله ندارم توضیح دهم. خوب اصلا نمی‌‌دانم از کجایش شروع کنم. برای همین ولش می‌‌کنم. می‌‌گویم به درک. می‌‌گویم بگذار هر جور می‌‌خواهند فکر کنند. بگذار پیچیدگی‌ برداشت‌هایشان در حد یک مربع سفید باشد. همین. شاید اشتباه می‌‌کنم. ولی‌ حالش را ندارم. همین ساکتم می‌‌کند. از پنجره به بیرون سرک می‌‌کشم. آسمان خاکستری است. زمین سفید. درختها لخت و مرده انگار. و من هر چه دنبال یک چیز آشنا می‌‌گردم پیدا نمی‌‌کنم. یک چیزی که مرا وصل کند به یک خاطره. به یک چیز مشترک. با هیچ کدامشان هیچ چیز مشترک پیدا نمی‌‌کنم. نه خاطره ای. نه داستانی. همه چیز را من یک جور می‌‌بینم و آنها یک جور دیگر. ولی‌ آنها با هم چیزهای مشترک زیاد دارند به نظر. یک چیزی به هم وصل‌شان می‌‌کند. از یک لغت که در زبان‌های هر کدامشان ا و ائ‌‌اش با هم فرق می‌‌کند، تا مغازه ایکس و پنیر فلان و آهنگ بهمان و "غم نفهمیدنی" مصر و لیبی‌ که: آااه چقدر سخت است. ما اصلا نمی‌‌فهمیم! اما من می‌‌فهمم لیبی‌ و مصر را. و فکر نمی‌‌کنم آنچه در مصر اتفاق می‌‌افتاد "کاتاستروفی" بود. که شور مردم بود حتا اگر برای چند روز احساس پیروزی کنند و خوش باشند. که اصلا هم سخت نبود. که خیلی‌ هم آسان بود. که کمتر از یک ماه طول کشید و قال قضیه کنده شد. همین‌ها من را ساکت می‌‌کند. بعد لبخند می‌‌زنم و گوش می‌‌دهم که می‌‌گویند:
Wow! It's sunny today-
?it's beautiful out,isn't it-

!Yes, it's beautiful out of this land! More than what you think

Monday, February 21, 2011

یک صبح



دستم از توی دستت
با صدای هراس و امید و مرگ و فرار
می‌ جهد بیرون
از خواب.

دستم از توی دستت
ضجه می‌‌زند به سختی این پوسته تاریک
که نمی‌‌شکند.


Wednesday, February 16, 2011

زشتی فصل‌ "X" کتاب تاریخ



کتاب تاریخ بعدی چه فصل‌هایی‌ دارد. هر صفحه‌اش تا می‌خورد و بزرگ میشود. چند لایه می‌‌شود. مثل دنیای امروزمان که پیچیده تر است، که لایه لایه است. که همه چیزش به هم گره خورده، در هم تنیده. کتاب تاریخ بعدی فصلی دارد که با ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ آغاز میشود. گره می‌خورد به یک عالمه وقاحت، به یک عالمه زشتی. گره می‌خورد به تیری که شلیک شد و "آن که می‌‌دوید" را به زمین انداخت. گره می‌خورد به صفحه‌ای که با این تصویر شروع می‌‌شود:

تیر انداز و تیر ساز و اسلحه دار زیر تابوت "آن که می‌‌دوید" را گرفته اند و یک مشت حیوان وقیحانه شعار می‌‌دهند...





...





نشسته‌ام و اعتراف می‌‌کنم که ایمانم را از دست داده ام. ایمانم را به تغییر تدریجی‌، با مدارا با سکوت. و لذت می‌‌برم از تصویر یک بسیجی‌ کتک خورده با صورت له‌ شده...




همین.




Monday, February 14, 2011

حلق آویز



جلسه است. در یک اتاق شیشه ای‌‌ نشسته ایم با ارتفاع سقف دو برابر یک اتاق معمولی‌. چهار چراغ فلزی از آن بالا آویزان است. من انگار از حلقم آویزنم به یکی‌ از این چراغها. تاب میخورم بالای سر همه اینها یی که دور میز نشسته اند و بی‌ خیال از این حلق آویز شدنم به این فکر می‌‌کنند که چه کسی‌ امسال رئیس اتحادیه دانشجویی شده. و من حلق آویزم آن بالا که ساعت الان چهار به وقت تهران است، و تهران زمستان است و تهران از آن کسانی‌ خواهد بود که تهران در اندیشه‌شان از آن آنان است.