Sunday, May 29, 2011

یک سکانس طولانی‌


پنجره از این زاویه‌ای که من می‌‌نشینم
همیشه تکراری است.
همان ساختمان ها.
همان پرچمی که توی باد تکان میخورد.
و همان آسمان.

 تنها تصویر هیجان انگیزش
 درخت‌های دو طرف آن کوچه اند
 که دارند 
به هم
می‌‌رسند.


Saturday, May 28, 2011

...



صبر می‌کنم
تا از این خواب پریشان بیدار شوم


Thursday, May 26, 2011

...


اینجا را که بخوانی
می‌ دانی که تو را می‌‌گویم
که آن بعد از ظهر
تمام خوشحالی‌ من،
دستهای مطمئن تو بود
که در هوا تکان می‌‌خورد.
وقتی‌ که کلماتت
به ثانیه‌های این چند سال سخت رنگین شده بود.

من برای همه این ثانیه‌هایت کف زدم.

Sunday, May 22, 2011

?Where are my friends


من دوست‌هایم را می‌‌خواهم! همه‌شان را! حتا آنهایی که گاهی از دست هم حرص می‌‌خوردیم. آنهایی که صد سال یک بار هم نمی‌‌دیدم شان. حالا همه آنها را می‌‌خواهم. اول فکر کردم این حالِ گرفته یِ من مال سرماست. مال تاریکی‌ ست! فکر کردم دردم این است که خانه ندارم. حالا فهمیدم که دردم چیز دیگری ست. نه اینکه آنها نباشد. آنها هم هست. ولی‌ الان دوست می‌‌خواهم. یک کسی‌ که بیفتیم یک گوشه‌ای ورور حرف بزنیم. راه بیفتیم توی خیابان و به چاک دیوار هم هر هر بخندیم. یک کسی‌ که با هم دعوا کنیم. یک کسی‌ که بخشی از شادی‌ها و عصبانیت‌های آدم را بسازد. یک کسی‌ که به من یک گیری بدهد. زورم کند برویم بیرون. زورش کنم برویم یک جایی‌. بروم پیش اش. بیاید پیش ام. اصطلاحات خودمان را بسازیم. شوخی‌‌های خودمان را. آنقدر مال خودمان شود که با یک اشاره دو ساعت بخندیم. اصلا دلم می‌‌خواهد یک کسی‌ باشد که گاهی حوصله‌اش را نداشته باشم. گاهی حوصله‌ام را نداشته باشد. از کمبود که چه عرض کنم از نبود دوست دارم می‌‌میرم.

Friday, May 20, 2011

...


حالا که می‌‌روید
مواظب خودتان باشید
و مواظب جهان.

Wednesday, May 18, 2011

...


بین همه روزها یک روزهایی هست که خوب است. بقیه‌اش همین. یعنی‌ هیچی‌. یعنی‌ همینطور که منم. خوب این یک کمی‌ غیر عادی است. شاید یک کمی‌ ترسناک. هی‌ بلند می‌‌کنم خودم را می‌‌روم این ور آن ور. مثلا می‌‌روم ورزش. در تمام مدت شلنگ تخته انداختن روی دستگاه‌ها حالم خوب است. می‌‌آیم بیرون هنوز خوبم. روی دوچرخه خوب. باد می‌خورد به صورتم. صورتم که از ورزش داغ است خنک می‌‌شود. حالم همینطور خوب است. می‌‌رسم خانه خوبم هنوز. بعد کم کم انرژی‌ام ته نشین می‌‌شود. خودم هم ته نشین میشوم. اصلا خودم محو می‌‌شوم. می‌‌شوم پارکت کف اتاق. می‌‌شوم گرد و خاک کف خانه. باید یکی‌ بیاید مرا با خاک انداز جمع کند. اصلا یک وضعی.

Monday, May 16, 2011

توالی پتو‌های تا شده در مکان و زمان

با کتا حرف زدم. گفتم خونه‌ام هنوز خالیه. گفتم هنوز رو پتوهای تا شده می‌‌خوابم. خندیدیم. از توالی پتو‌های تا شده در مکان و زمان. از این که لایه‌های پتوهای زیر و رو با گذشت فصول کم و زیاد میشود. یعنی‌ فصل گرم پتوهای زیر زیاد می‌‌شود و پتوهای رو کم و هر چه هوا سردتر می‌‌شود از لایه‌های پتوهای زیر کم میشود و به پتوهای رو اضافه. یعنی‌ در کلّ تعداد پتوها فرقی‌ نمیکند. گفتم نمی‌‌دونم چرا حال ندارم برم چیزی بخرم. گفتم نمیخواد برم مغازه، همینطور اینترنتی می‌تونم سفارش بدم. گفتم همه چیز رو میارن دم خونه. گفتم یعنی‌ حوصله همون فشار دادن دکمه کیبورد رو ندارم. گفتم همینطور شلم به ضم ش.  گفت برو خرید. گفت کیف داره که. باید می‌‌گفت خجالت بکش. خجالت کشیدم. پا شدم شبانه رفتم دانشگاه. خریدام رو کردم. آمدم بیرون. شب‌های روشن. شبهای خنک. شبهای شفاف. دستم را کردم تو جیبم. از خیابان خالی‌ گذشتم. فکر کردم این شلی به ضم ش کی‌ رخت بر می‌‌بندد از روز‌های من...

Saturday, May 14, 2011

چمدان ها

در را که باز می کنم، چراغ خود بخود روشن می شود. چمدان ها می پرند جلو، نگاهم می کنند، لبخند می زنند. فکر می کنند آماده ام بیارمشان بیرون. پرشان کنم، ببرمشان با خودم یک جای نزدیک، یک جای دور. یک جایی که دارد مثل غبار محو می شود.

Thursday, May 12, 2011

...


من می‌‌دانم.
آنجا دارد باد می‌‌آید.
لای سیم‌های برق. لای درخت‌های چنار.
و گربه‌های ولگرد از تکان کیسه‌های زباله می‌‌ترسند.

Wednesday, May 11, 2011

ابری


خانه‌ام ابری ست. یک سره روی زمین ابری ست با آن. حتا کف خانه‌ام ابری ست با آن. و من روی کف ابری خانه می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین، می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین، می‌‌پرم بالا، می‌‌پرم پایین. و چراغ چهار راه پشت پنجره هی‌ سبز میشود، هی‌ قرمز می‌‌شود، هی‌ سبز می‌‌شود، هی‌ قرمز می‌‌شود، هی‌ سبز می‌‌شود هی‌   قر  مز   می‌‌   شو   د.

Tuesday, May 10, 2011

...


کسی‌ در سلول استوانه‌ای پر آب غوطه ور است.
دیشب میان خواب‌هایم شیشه شکست.

رها شده
اما کجاست؟


Thursday, May 5, 2011

...


من هنوز تماشایت می‌‌کنم
گاهی یواشکی
گاهی وقتی‌ که خوابی‌
و گاهی حتا وقتی‌ فریاد می‌‌زنیم.

زمان عجیب تو را کهنه نمی‌‌کند.

Tuesday, May 3, 2011

یعنی‌ این حال


آخرین لحظه لغزش دست خبرنگار که خودکشی‌ کرد، این مه‌ بی‌ مزه که پایین آمده روی رودخانه، این حرفها که مرا درگیر می‌‌کند، این فریادهای خودم که خودم را می‌‌شکند، با هم مرا پیچانده به هم و شوتم کرده این کنج اتاق. افتاده‌ام درمانده توی فرو رفتگی اتاق، روی پتوهای تا شده و حالم بد بد بد است. یک وری توی مانیتور کامپیوتر صحنه آخر فیلم غرور و تعصب را نگاه می‌‌کنم. کاش او هم مثل این مرد غرور و تعصب می‌‌آمد از لابلای مه‌، پریشان و عاشق، مژه‌هایش از هیجان به هم می‌‌خورد و به من می‌‌گفت: آی‌ لاو، آی‌ لاو، آی‌ لاو یوو. و من می‌‌گفتم... نه من چیزی نمی‌‌گفتم و خورشید پشتمان طلوع می‌‌کرد. بله به همین رمانتیکی و کلیشه ای. یعنی‌ من الان به این حالم. در بدوی‌ترین نیاز‌های انسانی‌. همین.

Monday, May 2, 2011

کارگران جهان لطفا متحد شوید!


مثل بعد از ظهرهای عاشورا می‌‌ماند. توی اتاق که نشسته‌ام پرچم‌های سرخ‌شان را می‌‌بینم که که جمع‌اش کرده اند روی دوششان و دارند بر میگردند خانه. از تظاهرات اول می برگشته اند. یک طوری است انگار که قیمه هم خورده اند. صف‌شان طولانی‌ بود. همه چیز خواسته بودند. از مرگ سرمایه داری تا خراب نکردن کتابخانه قدیمی‌ شهر. زیاد بودند به نسبت جمعیت این شهر کوچک. خیلی‌ زیاد. پرچم‌های سرخشان مرا می‌‌برد یک جایی‌. مثل یک احساس هیجان، یک چیزی که همینطور زنده مانده است. مثل یک خاطره جمعی‌ لجباز. مرد پشت بلندگو فریاد می‌‌زند. باد موهای مجعدش را تکان می‌‌دهد. زبانش را نمی‌‌فهمم. ولی‌ حتما حرفهای خوبی‌ می‌‌زند.

الان خیابان‌ها خلوتند. درست مثل بعد از ظهرهای عاشورا.