این پارکتهای جدید بویِ خانه من است. من خوابیده ام، و ملحفه قرمز میشود. دستمالها را بر میدارم می گذارم روی بریدگی دستم. خون میدود لای کرکهای دستمال. ملحفه قرمز تر میشود. من پر از هراسم. من از چیزی ترسیدهام که این خون نیست، که بریدگیِ دستم نیست، که رفتنم نیست. من از یک چیز مبهمی ترسیدهام که نمیدانم چیست. نمیدانم کیست. نمیدانم از کجا آمده است، جنسش چیست، کی آمده است اینهمه نزدیک. کی آمده است؟
خون نیست اینجا دیگر. من بیدارم. هراس هست اما هنوز. دست انداخته گردنم، با چشمهای گشاد زل زده به من. به گونه راستم نگاه میکند. پشت هراس خوابیده است او. صدای نفسش بلند است. تیز است. تیزیاش را میاندازد توی گودیِ زیر گردنم، درست از بینِ قفسه سینهام میشکافد میرود پایین. یک چیزهایی یادم میآید. از روزهای آن خانه گه. من خسته بودم. خسته هستم. چراغ راهنما تک تک میکند. بالشم نیست. زیراندزم کوچک میشود. هزار تا دست این دستگیره را باز میکند. جایِ هزار تا انگشت اینجاست. تف هزار نفر روی قاشق هاست. صد نفر رفتنم را میشمرند. صد نفر دارند مرا نگاه میکنند. از لای در. به انگشت هایم، به شلوار خوابِ آبیِ کهنه ام. به لنگهای برهنه ام. به بهم ریختگیِ این تخت. به تلفنِ شکسته ام. به موهایِ سیاهم. به هیچ جا نبودنم. به آمدنم، به ماندنم. به رفتنم. به ایستادگیام کنارِ این در... به ایستادگیام کنارِ این در.
من آنجا نبودم. من وسط همه روزهایِ غمگین نشستم. من تلاش کردم، اشتباه کردم، ریدم، باز از نو ساختم، خودم را تویِ آینه نگاه کردم، لباسهایم را ریختم دور، خودم را تنبیه کردم، من یاد گرفتم، افتادم، بلند شدم، اشتباه رفتم، برگشتم، دوباره رفتم، دوباره رفتم، صد باره، جنگیدم، نشستم، خسته شدم، ماندم، و دوباره از نو شروع کردم. اما من آنجا نبودم. من کنارِ پنجره نبودم. من گرفته بودمت تویِ بغلم، این را مطمئنم. گریه کرده بودم. من نشستم کنار آن در. زانوهایم را گرفتم تویِ بغلم. و منتظر ماندم.
آسمان روشن میشود. من میخواهم یک جایی پیدا کنم که فریاد بزنم. که بهتم را خالی کنم، یک جایی که بزرگ باشد. خیلی بزرگ.
من همینطور فراموش میکنم
وقتی دارم پاکتها را توی یخچال میگذارم
به همین سادگی.
فراموش میکنم و فکر میکنم آیا آن دوچرخه هنوز آنجاست؟
من به همین سادگی فراموش میکنم
و همین است که وقتی یادم میآید دوباره از نو فرو میریزم.
خواب که سخت میشود برایم، این یعنی که دارم متلاشی میشوم، و این صدایِ متلاشی شدن نمیگذارد که بخوابم. خواب که از من دور میشود، میفهمم که هراس نشسته این گوشه ی بالشم، پاهایش را انداخته رویِ هم، زل زده توی صورتم، و تا چشمانم گرم میشود میگوید: نخواب! من که به خواب میروم، خودم را میبینم که اینطور با عذاب خوابیده ام، انگار که خوابیدن سختترین کار جهان است. من که میخوابم، اصلا فقط چند ثانیه است؛ من و هراس و هیاهوی متلاشی شدن با هم بیدارم میکنند.
زن با چشمهای سبز و درشت با موهایی که کم کم به سپیدی میزد، با صدایی که حالا با آنکه نشنیده بودمش اما توی گوشم طنین میاندازد، با دامنی بلند، با قصّههای انباشته زندگی اش، به او گفته بود: همیشه دوستش داشته باش...
Monday, July 18, 2011
بعد یک خوبی همیشه دلقک بازی هم این است که گریه لایِ چینهای صورتِ شکلک در آورده گم میشود میرود پیِ کارش.
یک خوبیِ دیگر همیشه بیخود خندیدن هم این است که همینطور که نشسته ای، به دیگران نگاه میکنی بعد هی با صدای بلند میخندی که صدایِ جنجالی که این رختشورها تویِ دلت به پا کرده اند، به گوشِ هیچ کس نمیرسد.
گاهی حالِ آدم بد است یک جوری که دلش میخواهد بخوابد که فراموش کند این همه چیزی را که هی دورش وول میخورد و میخورد تویِ مغزش. گاهی آنقدر بد تر است، که آدم دلش نمیخواهد بخوابد، که نکند که بیدار شود و ببیند باز همان است و وامانده ی وامانده شود.
اینطوری است که یک چیزی هی یواش یواش قلبم را پر میکند. اینطوری مثل قطره چکان. بعد که پر میشود میزند بالا. میشود بغض. میشود این ملحفه خیس از اشک و دماغ. بعد یک کمی امان میدهد.می رود آنور که دوباره خودش را پر کند بیاید بریزد توی قلب من. قلبم ترسیده است. رنگش پریده است. سردش است. از رو نمیرود اما. تند تند میزند، خودش را به خودش، به استخوانهای پشتم، به استخوانهای سینه ام.