Friday, December 21, 2012

داستان روزی که دنیا تمام نشد


می‌خواهم داستان روزی را بنویسم که دنیا تمام نشد.

و هیچ چیز تکانی هم نخورد

حتا لیوان نصفه یی که دیشب روی میز ماند

حتا من

که صبح بیدار شدم و دیدم

که پروانه‌ها هنوز توی دلم بال می‌‌زنند.



Tuesday, December 18, 2012


از تو دور می‌‌شوم، دور می‌‌شوم، دور دوور ...

و مرد روی پله که گام می‌‌نهد، می‌‌چرخد. آرام می‌‌چرخد. جوری محتاط که نلغزد.

من می‌‌بینم که ایستاده ام، بی‌ حرکت، ایستاده ام، ایستاده‌ام ... 
 تمام.

Friday, December 14, 2012


چقدر غم بدوش کشد این خاک؟
چقدر؟

Tuesday, November 27, 2012

...


آدمهای خسته، آدمهای تنها، آدمهای سرگردان، آدمهای دوست داشته نشده، آدمهای فراموش شده، آدمهای خسته خسته خسته.

Tuesday, June 12, 2012

ریل

قطار یک جور دیگری ست. مسافر را یک طور ذره ذره‌ای از تو دور می‌‌کند. همینطور ذره ذره قلب آدم خالی‌ می‌‌شود. مسافر نشسته است و در امتداد چشمان تو، نزدیک به تو، دور می‌‌شود. فرق دارد با هواپیما. هواپیما یکهو از زمین میکند. دور است. یکهو از یک جایی‌ همه چیز قطع میشود. اما قطار که می‌‌رود تو می‌‌مانی و درازای ریل و ایستگاه خالی‌ و مسافرت که دارد دور و دورتر می‌‌شود.

Friday, May 18, 2012

...


من؟
هنوز اینجا نشسته ام.

پاهایم دراز روی میز است و تکان تکانشان که می‌‌دهم، پوست پسته‌ها میریزد زمین. دوچرخه ها؟ هنوز رد میشوند. همینطور مثل فیلمی که صدایش را بسته ای. نه‌، درخت‌ها هم هنوز برگ نداده اند. عصری باران هم آمد. درست همان موقعی که از در موزه آمدم بیرون. بعد، از این یکی‌ در تا آن یکی‌ در دویدم، چون از در داخلی‌ نمی‌شد رفت تو. چون ساعت از ۵ گذشته بود و کارت من کار نمی‌‌کرد. آره، بلند شده یک کم موهایم و یک جور مسخره‌ای میشود دمب اسبی کرد. از کناره‌های کش هم موهایم می‌‌ریزد بیرون. بد هم نیست. باران هم که می‌‌آید یک کمی‌ می‌‌رود هوا. هوا هم دیرتر تاریک می‌‌شود. هیچ خبری هم نیست به غیر از اینکه فردا افتتاحیه است، و من از ایده تا اجرا ۴ روز وقت داشتم و به نسبت بد هم نشد. حالا از فردا هی‌ می‌‌روم ببینم چند نفر می‌‌آیند روی نقشه علامت می‌‌زنند اینجا و می‌‌نویسند به فلان دلیل. 

این هم آخرین لیوان تمیز باقی‌ مانده توی کابینت. خیالم راحت. فردا دیگر میشود با خیال راحت ظرف‌ها را شست.

Saturday, January 21, 2012

اینها هیچ کدامشان نیستند...



دلم روزهای خوش می‌‌خواهد. که دراز به دراز نور خورشید بر گوشه قالی، دراز بکشم و بی‌ خیال هسته‌های هندوانه را شل شل توی بشقاب تف کنم. دلم تکان پرده را می‌‌خواهد با باد گرمی‌ که یک بعد از ظهر تابستانی شقیقه‌های خیس از گرما را خنک می‌‌کند. دلم یک حوض آبی می‌‌خواهد با تصویر ابر‌ها و مگس‌ها که رویش تکان میخورند. دلم یک نفس عمیق می‌‌خواهد وسط خوابم. دلم یک کش و قوس می‌‌خواهد که بپرم از پله‌های آب خورده پایین، و صدای آب بیاید، همینطور که برگ‌ها را خیس می‌‌کند.