Friday, September 30, 2011

...


با این همه دست و پا زدن، آمده بودم بالای این دیوار. روی لبه نازکش. درست همین جا نشسته بودم. یک جور مواظبی. بعد تو! دختر جان! اینطور با نگاهی‌ که به دوربین نکرده بودی. با چشمان روشنت. با کلمات دیوانه ات. با آهنگی که برای من یک والس عاشقانه است، بقچه عذاب ات را هنّ هنّ کشانده‌ای و رفته ای. برای همین است که من باز افتاده‌ام این پایین و تو افتاده‌ای یک پایین دیگر. یک پائینی که نمی‌‌دانم کجاست. و بقچه ات را باز کرده‌ای کنار هزار بقچه عذاب دیگر.

ما، نسل پاره پاره ایم. تکه تکه...

Wednesday, September 7, 2011

گرگ و میش


تمام شده بودم.همین که می‌‌توانم مدت‌ها دستهایم را در جیبم کنم و بی‌ فکر رد شوم. که با کت قهوه ای رنگ ساعت‌ها سر چهار راه کنار چراغ راهنما بایستم و انعکاس چراغ نیمی از صورتم را سبز کند و قرمز و پاچه‌های شلوارم آب باران توی پیاده رو را بمکد و بیاورد بالا. این یعنی‌ تمام شدن.

این که وقتی‌ چیزی از کنار بالشت می‌‌آید و بغضت را قلقلک می‌‌دهد و تو سرت را برمیگردانی تا بخوابی این یعنی‌ تمام نشده ای. هنوز مانده است.