ساکت میشوم. لبخند میزنم. تنبل میشوم. حوصله ندارم توضیح دهم. خوب اصلا نمیدانم از کجایش شروع کنم. برای همین ولش میکنم. میگویم به درک. میگویم بگذار هر جور میخواهند فکر کنند. بگذار پیچیدگی برداشتهایشان در حد یک مربع سفید باشد. همین. شاید اشتباه میکنم. ولی حالش را ندارم. همین ساکتم میکند. از پنجره به بیرون سرک میکشم. آسمان خاکستری است. زمین سفید. درختها لخت و مرده انگار. و من هر چه دنبال یک چیز آشنا میگردم پیدا نمیکنم. یک چیزی که مرا وصل کند به یک خاطره. به یک چیز مشترک. با هیچ کدامشان هیچ چیز مشترک پیدا نمیکنم. نه خاطره ای. نه داستانی. همه چیز را من یک جور میبینم و آنها یک جور دیگر. ولی آنها با هم چیزهای مشترک زیاد دارند به نظر. یک چیزی به هم وصلشان میکند. از یک لغت که در زبانهای هر کدامشان ا و ائاش با هم فرق میکند، تا مغازه ایکس و پنیر فلان و آهنگ بهمان و "غم نفهمیدنی" مصر و لیبی که: آااه چقدر سخت است. ما اصلا نمیفهمیم! اما من میفهمم لیبی و مصر را. و فکر نمیکنم آنچه در مصر اتفاق میافتاد "کاتاستروفی" بود. که شور مردم بود حتا اگر برای چند روز احساس پیروزی کنند و خوش باشند. که اصلا هم سخت نبود. که خیلی هم آسان بود. که کمتر از یک ماه طول کشید و قال قضیه کنده شد. همینها من را ساکت میکند. بعد لبخند میزنم و گوش میدهم که میگویند:
Wow! It's sunny today-
?it's beautiful out,isn't it-
!Yes, it's beautiful out of this land! More than what you think
No comments:
Post a Comment