دارم تصور میکنم، یک روزی را، خیلی زودتر از این حرف ها. نه آنقدر هم ساده لوحانه که بگویم فردا. ولی یک روزی همین نزدیکی ها، که ازاین اتاق بی پنجره بلند میشوم، میجهم بیرون. فریاد میزنم از خوشی. اشکهایم بزرگ بزرگ میچکد پائین. توی راهروهای تمیز اینجا میدوم، یک جوری که انگار کسی دنبالم است. انگار کسی میخواهد شادی تازه گرفتهام را پس بگیرد. انگار کسی میخواهد لمساش کند تا بداند جنس این آزادی تازه آمده از چیست. میدوم از شوق. انگار که هیچ کس به من نرسد از خوشی. به ما نرسد از خوشی. و فریاد بزنم:
ما هم بردیم. دیکتاتور ما هم رفت... حالا نوبت کیست؟
آن روز خواهد آمد...
ReplyDelete