Friday, April 29, 2011

نوستالژی امتحان معارف در یک روز بهاری


یک ربع قبل از امتحان معارف  بود. روی پله‌های دانشکده معارف آخرین چیز‌هایی‌ را که نخوانده بودم به زور توی مغزم جا می‌کردم. یک جوشی هم زده بود روی گونه چپم که یک طرف صورتم ملتهب بود. اصولاً درد آن روزها جوشهایی بود که روی صورتم می‌‌زد. یک فامیلی هم داشتیم که آمار همه جوش‌های مرا داشت و هر وقت مرا می‌‌دید ابراز نگرانی می‌‌کرد از زیاد شدن جوش‌ها یا کم شدن آنها. خلاصه ارادت خاصی‌ به جوشهای من داشت. بعد دکتر هم یک پماد خاکستری رنگ داده بود که هر شب باید به تمام صورتم می‌‌مالیدم بعد این پماد یک بوی عجیبی‌ هم داشت، نه اینکه بد باشد، بوی مثلا واکس یا این جور چیز‌ها می‌‌داد. تمام رو بالشی‌ها ‌یم هم یک لایه توسی رنگ داشت و بوی همان واکس را می‌‌داد تا مدتی‌.

آن روزها روزهای هرّه کرّه بود. روزهای هیجان. روزهای عاشقی. روزهای ولگردی تا ۹ شب. روزهایی که همدیگر را در ایستگاه اتوبوسی‌ که نباید هل می‌‌دادیم پایین تا ولگردی مان دچار روزمرگی نشود. آن روزها دوست‌هایی‌ داشتم که دور شدند. چرا؟ نمی‌‌دانم. عشق‌هایی‌ داشتم که محو شدند و خوب چرا ندارد.آن روزها برای من باران‌های بی‌ موقع بعد از ظهرهای تهران بود. عصر‌های آفتابی و پر باد. عطسه‌های مداوم صبح ها. پنجره‌های به تمامی‌ باز رو به بالکن و سر به هوایی من و زندگی‌ در رویایی که مزه مزه‌اش می‌‌کردم.

صبح که بلند شدم، دیدم که یک جوشی زده روی گونه چپم. درست همانجا. امتحان معارف ندارم و دور از آن روزها، بادی سرد گونه‌ام را خنک می‌‌کند.


Wednesday, April 27, 2011

ما همه در یک اتاق نشسته ایم

می‌ خواهم ببینم همه اینها که دور این میز توی این جلسه مهم نشسته اند همینقدر دیوانه اند؟ یعنی‌ آنها هم با هر حرفی‌ که می‌‌شنوند توی دلشان مثلا می‌‌گویند: "تو دیگه زر نزن"، یا مثلا با خودشان می‌‌گویند "دو کلوم از عن تیلیت خانوم"... یا مثلا توی ذهنشان ادای قبقب نفر روبروی را در می‌‌آورند، یا خنده‌های بی‌ مزه آن یکی‌ که گوشه میز نشسته. می‌‌خواهم ببینم آیا آنها هم هی‌ یک عالمه داستان بی‌ ربط توی سرشان می‌‌سازند؟ مثلا یک داستان جنایی که همان لحظه اتفاق می‌‌افتد. یک تیر از آن پشت شلیک می‌‌شود و می‌خورد توی گیجگاه من و خون می‌‌پاشد روی میز‌های به غایت سفید. می‌‌خواهم ببینم آیا آنها هم فکر می‌‌کنند که بقیه دیوانه اند یا نه؟ نکند من دارم همه اینها را بلند بلند می‌‌گویم و خودم نمیفهمم که این یکی‌ خیره به من مانده است!

Monday, April 25, 2011

اوضاع قمر در عقرب است


سرم یک جوری بی‌ حس است. می‌‌نشینم که ابرها را نگاه کنم. ابرها امروز توی آسمان نیستند. هی‌ می‌‌گردم، هی‌ نیستند. آفتاب از کنار پرده روی مبل شکسته افتاده است. می‌‌خوانم که اوضاع قمر در عقرب است. دلواپس می‌‌شوم.

آنها که خوش بین اند من هم خوش بین می‌‌شوم. نا امید که هستند، نا امید می‌‌شوم. انگار دو قر قره طولانی‌ با خودم آورده‌ام تا اینجا که آن سوی‌اش به آنها وصل است. یکی‌‌شان نوشته "حال" ش خوب است. من توی کلمات خوش بینی‌‌اش لم داده‌ام تا با او از اینجا "عبور ابر ها" را نگاه کنم. حالم خوب می‌‌شود. هیجان زده می‌‌شوم، از زور هیجان همین حالاست که گریه کنم. صدایم توی صدای آهنگی که از طبقه بالا می‌‌آید گم میشود، زن صدایش را بالا می‌‌برد، زیبا می‌‌خواند، و من فکر می‌‌کنم دارند آن بالا می‌‌رقصند.

یکی‌ دیگرشان چند روز پیش روی پیغام گیر پیغام گذاشته است. دوباره گوش می‌‌دهم. باید زود زود زنگ بزنم. دلم تنگش شده است. صدایش با صدای زن خواننده همخوان می‌‌شود. نخ را دور انگشتم می‌‌پیچم. سرم را می‌‌آورم بالا تا دور شدن ابرها را ببینم.

Friday, April 22, 2011

آخرین نجات یافتگان


خوب آقای عزیز! اگر یک کم توی صندلی‌ ات لم داده بودی، الان هم من نمایش را با خیال راحت دیده بودم هم تو زنده بودی و داشتی کنار زن چاق قرمز پوش کنارت که هی‌ زیر چشمی نگاهش می‌‌کردی زندگی‌ میکردی. خوب می‌‌خواهی‌ نگاهش کنی‌، راست راست نگاه کن، چرا سخت می‌‌گیری و چشم‌هایت را چپ می‌‌کنی‌؟ بعد هم من هم پول داده بودم و بلیط خریده بودم. برای تماشای پس کله تو که پول نداده بودم. برای همین هم جسم سخت را برداشتم و آنقدر توی سرت کوبیدم که بروی پایین. فقط برای همین. ولی‌ تو بعد از برخورد جسم سخت به کله ات نقش زمین شدی و مردی. و من بی‌ هیچ دردسری توانستم صحنه را ببینم که:

مرد بدن بی‌ جان زن را در بازوهای بزرگش جای داده بود. آب از انگشتان ظریف زن می‌‌چکید و قایق همچنان دور می‌‌شد تا آنسوی مه‌...

Thursday, April 21, 2011

شلیک برای شروع


به نظرم می‌‌آید خوب از پس‌اش بر آمده ام. پوستم کلفت شده است. ولی‌ الان ته کشیده ام. سختم شده است. مثل کسی‌ که کشان کشان خود را به آخر خط می‌‌رساند. دست‌هایم رسیده اند به زمین، انبوه جمعیت اطرافم کف و سوت می‌‌زنند. اما من از لابلای دانه‌های عرقی‌ که روی چشم‌هایم سرازیر است، می‌‌بینم آن سوی خط پایان، شروع دور بعدی ست.

Monday, April 18, 2011

همینطور محض تصور



حالا این وسط این را ننویسم می‌میرم. صبح یارو مسول آپارتمانها، زنگ در را زده. و من نمیدانم چرا همیشه فکر می‌کنم سوت گردنش است. بعد هر دفعه نگاه می‌کنم میبینم که نه سوت نیست ولی‌ الان یادم هم نمی‌آید که اگر سوت نبود پس چه بود. همین باعث میشود که باز که ببینمش فکر کنم سوت بود. به هر حال لبخند می‌‌زند و به من می‌‌فهماند که بله ساعت ۱۰ می‌‌آیند که پارکت کف را تعمیر کنند. بعد من همینطور با پیژامه و اینها و با یک چشم بسته میگویم:یس یس. بعد به داخل اشاره می‌کند که یعنی‌ بیاید تو و ببیند آیا من کف خانه را خالی‌ کرده‌ام یا نه. بعد به رختخواب من میخندد که شامل یک پتوی تا شده است و سه‌ عدد ملحفه تا شده روی هم روی هم که سفتی زمین را بگیرد. و بعد می‌‌گوید که ساعت ۵ تمام می‌‌شود و با خوشحالی‌ می‌گوید که حتا ساعت ۵ می‌توانم رویش راه هم بروم و من همانطور توی خواب و بیداری میگویم ‌هه ‌هه ‌هه که یعنی‌ خنده و چه جالب. بعد حالا من این دردم چیست که هی‌ ساعت را نگاه می‌کنم که ببینم کی‌ ۵ میشود؟ نه اینکه بخواهم بروم خانه، می‌‌خواهم تصور کنم که ۵ که می‌‌شود کارگرها در خانه را می‌‌بندند و می‌‌روند و خانه خالی‌ و ساکت است و کف‌اش تعمیر شده. همینطور محض تصور.


Sunday, April 17, 2011

حال دمپایی وار


حوصله کار ندارم. یک دست زیر چانه دست دیگر روی ماوس هی‌ صفحه را بالا و پایین می‌‌کنم. همه گودرم را خوانده ام. حالا مثل گربه وحشی‌ها کمین کرده‌ام -ریتم دست گربه درست لحظه قبل از پرش را که می‌‌دانید، همان- که همین که چیزی شر شد بپرم و رویش کلیک کنم. نوشتنم هم نمی‌‌آید. احساس می‌‌کنم یک لنگه دمپایی‌ام که یک جای بی‌ ربطی‌ افتاده است. لنگه دیگرم هم دمر یک ور دیگر. یک کسی‌ باید بیاید لنگه‌ام را بیاورد تا بلکه کاربرد دیگری به غیر از سوسک کشتن داشته باشم. تنم هم درد می‌‌کند از حمالی پس از اسباب کشی‌. خوابیدن روی زمین و روی یک لایه پتو هم خوب مزید علت است. همینطور اخلاق عنم هم پا برجاست علیرغم رفتن به خانه جدید. هر کسی‌ هم که از دم این اتاق رد می‌‌شود توی دلم یک لیچاری بارش می‌‌کنم. بعد که لبخند می‌‌زند من هم لبخند می‌‌زنم. اینطوری.

یک دوستی‌ هم یک نامه سه‌ صفحه‌ای با دستخط خودش نوشته، اسکن کرده و فرستاده. پر از احساس. آدمها ارزش دارند. نوشته هاشان هم. چون نمیخواهم هرتی یک جوابی‌ بدهم، بهتر است با این حال دمپایی وار چیزی ننویسم.

Friday, April 15, 2011

حالا ما صبر می‌‌کنم سرای نو ساخته شوه


ورودی‌اش ته یک راهروی دراز است. یک اتاق بزرگ است، نه می‌‌شود گفت یک خانه کوچک است. یک آشپزخانه کوچک دارد. یک فضای کوچک که تختم را بگذارم. گرم است. تمیز است. دیوارهایش سفید است. درش را می‌‌بندم. می‌‌گویم راحت شدم. کلیدش توی جیبم صدا می‌‌کند. نگاهش می‌‌کنم. می‌‌آیم بیرون. راحت شدم. دوباره بر می‌گردم. می‌‌روم تو. امروز را اینجا می‌‌مانم. نگاه می‌‌کنم. دو تا پنجره به خیابان دارد.

پی‌ نوشت: 
حالا او یار منه سرای نو می‌‌سازه
حالا از عشق سرا به ما نمیپردازه
حالا ما صبر می‌‌کنم سرای نو ساخته شوه
حالا درد دل‌ ما درو سرا گفته شوه 

Tuesday, April 12, 2011

جوی باریک


تا بحال شده است که یک چیزی تو را بلغزاند آن طرف گریه کردن؟ تنها یک ذره آنطرف تر. بعد هی‌ زور می‌‌زنی‌ که بیایی عقب تر. گریه پشت سر تو دارد توی جوی باریکی می‌‌رود. هی‌ خودت را می‌‌کشی‌ که بیایی این طرف تر. بیفتی توی گریه. گریه ات بگیرد. اما آنطرف گریه گیر کرده‌ای و داری نفس تمام می‌‌کنی‌...

این حال...

Sunday, April 10, 2011

کفش‌هایی‌ به نام سم


خاطره حال آدم را بهتر می‌‌کند، الان که به آنها فکر می‌‌کنم. یک کفشهایی داشتیم قهوه‌ای و ظریف بود. ساق بلند داشت. من و کتا اسم آنها را گذاشته بودیم "سم". چون به نظر ما شبیه سم جن بود. بعد هی‌ جن می‌‌شدیم. توی اتوبوس، توی شرکت، توی دانشگاه. بعد یک صدا‌هایی‌ در می‌‌آوردیم که گاهی خودمان هم میترسیدیم. می‌‌گفتیم این صدای جن هاست. اما ترسش یک جور خوبی‌ بود. قلقلک مان می‌‌داد. بعد تر‌ها نمی‌‌دانم چرا این سم‌ها برای پای من کوچک شد. فکر کنم پاهای من همینطور هنوز هم دارند رشد می‌‌کنند. اما یک جفت سم سیاه خریدم که تقریبا شبیه همان قهوه‌ای هاست. الان پنج سال است که می‌‌پوشمشان. ولی‌ به تنهایی‌ نمی‌‌شود جن شد. نمی‌‌شود توی اتوبوس نشست و همانطور که سم‌هایت را جفت کرده‌ای به زن روبرو یی خیره شوی و زوزه جن وار بکشی. یک کارهایی را تنهایی‌ نمی‌شود کرد.

Wednesday, April 6, 2011

راست می‌‌گوید...


یک نفر نشسته توی سرم، یک وری. که سنگین و چاق است. که گنده است. که تخمه می‌‌شکند و پوست‌هایش را تف می‌‌کند بیرون. که سیب گاز می‌‌زند و سیب خوردنش صدا می‌‌دهد. که زیر بغلش را می‌‌خاراند. که انگشت‌های پایش را تکان تکان می‌‌دهد. که ناخن انگشت کوچک دستش را بلند کرده است برای خاراندن گوش. که با همان انگشت پوست سیب را از لای دندانش در می‌‌آورد. که آروغی می‌‌زند و می‌‌گوید: ول معطلی!

راست می‌‌گوید..

Tuesday, April 5, 2011

کجای کارم؟



من هیچ جای کار نیستم. بیخود سوال می‌‌کنم که کجای کارم...


Monday, April 4, 2011

ته نشین


دوباره ته نشین شده ام. ته این لیوان. گوشه این میز به هم ریخته. از این ته سقف سفید اتاق را میبینم. یک چشمم را می‌‌بندم و سعی‌ می‌کنم از توی حباب‌های چسبیده به دیواره لیوان بیرون را نگاه کنم. این سقف فعالیت‌های من است. ثابت. ساکت. ته نشین ته نشین.

Friday, April 1, 2011

...


هی‌ می‌‌گردم کورمال کورمال...

چیزی می‌‌خواهم که
نه از جنس تو ست و نه از جنس تو
که از جنس خود توست