Sunday, March 15, 2015

...

من به لحظه ای فکر می کنم که تو در میان شهر ایستاده ای
و باد ترتیب موهایت را بر هم می زند
من این لحظه را آنقدر فکر می کنم تا محو شود.

به لحظه ای که خورشید از پشت کاخهای شهر پایین می رود
و من انعکاس براق نور را
از پشت مژه های تو می بینم
و سایه ی ظریفی که بر پلکهای تو انداخته است .
من این لحظه را می کشانمش تا ابد
و فاصله نورها را
روی پلکها یت
از اول تا آخر
باز و باز می شمارم.

من می خواهم از حالا به این فکر کنم
که استخوان بر آمده ی شانه هایت
چگونه نشان از بر گرفتن من دارد
و اینکه انگشتان همیشه دلتنگ من
چگونه نا پدید شدن شانه هایت را
ثانیه به ثانیه
به تاخیر می اندازد.

من همه این لحظه ها را
در پلک زدن هر روزم
مرور می کنم.