Monday, March 28, 2011

سکوت


گذشته اند ام زیر شیر آب
چکه
چکه
چکه
پر می‌‌شوم

Sunday, March 27, 2011

...


تمام فکر‌هایم یکهو دارند پر می‌‌کشند و دور می‌‌شوند از من. انگار کسی‌ پرانده شان. انگار کسی‌ صدایی کرده، دستی‌ به هم زده که این طور هراسان تند تند بال می‌‌زنند. من بی‌ خیال در پرهایشان خوابم برده بود. و حالا هنوز آشفته از خواب نگاهشان می‌‌کنم که انگار که دیگر به من باز نخواهند گشت.

Saturday, March 26, 2011

...


مال خستگی‌ ست. مال دربدری ست. مال سرخوردگی ست. نمیدانم. مال همین جور چیز هاست. اما دلیلش هر چه هست، خوفناکی‌اش اینجاست که دیگر خالی‌ شده‌ام از هر چیزی که می‌‌تواند سر شارم کند.

Tuesday, March 22, 2011

دلخوشی‌ها

دارم خانه تکانی بعد از عید می‌‌کنم. دلم را خانه تکانی می‌‌کنم. دقیقا به اندازه کلیشه یی بودن این جمله. یک چیز‌هایی‌ انبار شده است که باید سر و سامان بگیرد. یک عالمه دلخوشی که عملا به هیچ دردی نمی‌‌خورد. البته یک دلخوشی‌هایی‌ هست که آدم برای خودش دارد. با آنها خوش است. مثل همین که می‌‌آیم و اینجا می‌‌نویسم. به اینها کاری ندارم. ولی‌ یک دلخوشی‌هایی‌ هست که باید با آدمهای دیگر تقسیم‌شان کرد. آنها را می‌‌گویم. خیلی‌‌هایش دیگر کاربرد ندارد. همینطور مانده گوشه دلم و خاک می‌‌خورد. هی‌ دور می‌‌شود. مثل یک خاطره. مثل یک قوطی خالی‌ که یک روزی به درد می‌‌خورده. اما حالا فراموش شده. مثل چراغ‌های عقب ماشینی که توی جاده‌ سبقت می‌‌گیرد و دور می‌‌شود. هی‌ خیره نگاهشان می‌‌کنم و دور می‌‌شوند. محو می‌‌شوند. از لابلای برف پاک کن‌های شیشه جلوی ماشین. در حالی‌ که باران هم زیاد می‌‌آید. که هوا هم گرگ و میش است. که جاده‌ هم مثل جاده‌ چالوس پیچ در پیچ است. که من هم رانندگی‌‌ام خوب نیست. که اگر بیش از این تقلا کنم و گاز بدهم تا بلکه برسم به آنها ممکن است پرتاب شوم توی یکی‌ از این دره ها.

همین جا می‌‌زنم کنار. می‌‌آیم پایین. باران هم می‌‌خورد توی مغز سر آدم. دلخوشی‌ها حتما هفت هشت پیچ جلوتر دارند همینطور دور و دورتر می‌‌شوند.

Thursday, March 17, 2011

امپراطوری بزرگ


یاد مستند "مالکیت دزدی است" می‌‌افتم که از شبکه بی‌بی‌سی پخش شده بود. زنی‌ که حالا چین و چروک سنّ از زیر عینکش پیداست در انتهای فیلم گریه می‌‌کند. او که سالهای جوانی‌اش را در دهه هفتاد برای تساوی اجتماعی جنگیده است، هنوز پر از شور است. پر از امید. اما چیزی او را به گریه وا می‌‌دارد.


هی‌ این فیلم‌ها را می‌‌بینم. هی‌ این کتاب‌ها را می‌‌خوانم و همینطور اشک‌هایم قلمبه قلمبه می‌ریزد روی نوشته هایم. تمام صفحه‌های مقاله‌ام کج و معوج شده آنقدر که خیس شده و خشک شده است. هی‌ می‌‌خوانم، هی‌ بدبین تر می‌‌شوم. سیاه تر می‌‌شوم. حساس تر می‌‌شوم. دایره دورم کوچک تر می‌‌شود. بغضم بیشتر می‌‌شود. از این همه شور و امید و نیرویی که سالیان سال آدم‌های دنیا را زنده نگه داشته. به مبارزه وا داشته. چقدراین آدم‌ها نوشته اند، خوانده اند، دویده اند، شکسته اند، مرده اند، خندیده اند، گریسته اند، فریاد زده اند، شکست خورده اند، پیروز شده اند و هنوز این امپراطوری بزرگ، سخت و سنگدل، دست به سینه ایستاده است و به همه دنیا می‌‌شاشد.

حالم خوب نیست. عن مرغی‌ام به اصطلاح...

...



گه به این دنیا....اه

Wednesday, March 16, 2011

اقدس


از گوشه اتاق لوله گاز بود به گمانم که بالا می‌‌رفت. بعد سقف را قطع می‌‌کرد و می‌‌رفت طبقه دوم. بعد قاعدتاً از کنار لوله گاز صداها بالا می‌‌رفت و ما احتمال می‌‌دادیم تمام مدت اقدس گوش چسبانده دم سوراخ و گوش می‌‌دهد. خلاصه اقدس همیشه اشاره به بالا بود. حتا وقتی‌ در خیابان انقلاب قدم می‌‌زدیم، حرف زدن از اقدس با اشاره چشم به بالا همراه بود.

Tuesday, March 15, 2011

راه رفتن در خیابانی با دو پیچ


نرسیده به پیچ، بوی تخمه بو داده بلند شده بود. همینطور که می‌‌پیچیدی بوی تخمه همراهت می‌‌آمد. بعد گاهی آقای عکاس داشت ماشینش را از گاراژ بیرون میزد. بعد در تو رفتگی آن آپارتمان قدیمی‌، زنگ‌ها را همینطور که رد می‌‌شدی دوره می‌‌کردی، ماهور و چی‌ و چی‌. آن طرف خیابان دختر‌های ژیگول دانشگاه آزاد چل چل می‌‌زدند. بعد بسته به این که صبح باشد یا شب پیرمرد را می‌‌دیدی. بعد صدای اره و چکش و بوی چوب می‌‌آمد. بعد می‌‌پیچیدی و تخته‌های بزرگ چوب ردیف شده بودند تا به خیاطی که داشت پارچه‌ را این رو و آن رو می‌‌کرد. و تمام راه بوی دود و بوی تهران را دنبال خود می‌‌کشیدی. بعد می‌‌ایستادی همانجا. درست همانجا. تا بوی رنگ و کربن و نفت.

چقدر زانوبند سفید به تو می‌‌آمد.

Monday, March 14, 2011

ادبیات آرام دمکراتیک


او را می‌‌بینم، تو را می‌‌بینم در خودم، وقتی‌ آرام خودم را با کلماتی‌ نرم می‌‌کشم کنار. کلمات را می‌‌گذارم توی سینی و تعارف می‌‌کنم. می‌‌گویم هر کدام را که می‌‌خواهید بردارید. می‌‌گویم من جمله‌ام این است، این کنار، این گوشه نوشته‌ام اش. زیادی بهایش ندهید، دفاعی ندارم. جمله خود را بسازید.آرام و مؤدب. احترام می‌‌گذارم به کلمات. به جملات. کناری می‌‌کشم خود را تا جملات مسخره راویان نخورد به من. می‌‌چسبم به جمله خودم. دفاع می‌‌کنم از آن. آن هم نه‌ زیاد. تا حدی. رد می‌‌شوم. می‌‌روم.

باتوم را برده است بالا کثافت. محکم می‌‌زند. می‌‌چرخاند.فحش می‌‌دهد. حمله می‌‌کند. از آن کنار رد می‌‌شوند همه. فحش نمی‌‌دهند. گاهی می‌‌دهند. گاهی خشن هم می‌‌شوند. اما نه‌ زیاد. شعار می‌‌دهند. فریاد می‌‌زنند. بلند. خشمگین. ولی‌ پیچیده به آرامش. پیچیده به سکوت. کلماتشان توی سینی می‌‌لغزد. باتوم که می‌‌خورد زیرش می‌‌ریزد به هوا. می‌‌ریزد به زمین. له‌ می‌‌شود. دولا می‌‌شوند. خرده‌هایش را بر می‌‌دارند. دوباره می‌‌چینند کنار هم. با له‌ شده‌هایش کلنجار می‌‌روند که تعمیرش کنند. دوباره می‌‌چینندشان توی سینی. لت و پار. همچین که همه چیز آرام می‌‌شود دوباره باتوم می‌‌چرخد و می‌‌زند زیر کلمات. کلمات پخش هوا می‌‌شود. پخش زمین می‌‌شود.

سینی را نگاه می‌‌کنم. دنیای کثافت با احترام جواب نمی‌‌دهد. کلمات را بر می‌‌دارم. جمله را میخ می‌‌کنم ک‌ف دست هایم. می‌‌ایستم. جمله‌ام همین است. کلماتم همین. 

Sunday, March 13, 2011

خواب


نوشته‌هایم را که نگاه می‌‌کنم، تو یک جای آنها هستی‌. خودت، رد شدنت، پیچ عینکت، نوک جورابت، آه خستگی‌ ات، یا خش خش انگشت‌های پایت در مرز خواب و بیداری.
می‌ گویم: خوابی‌؟
میگویی: آره.

Saturday, March 12, 2011

چرخش زمین


مستراح را شسته ام. برق می‌‌زند. شیر آب را باز می‌‌کنم. آب داغ را به صورتم می‌‌زنم و همین طور که راه می‌‌روم پشت سرم قطره‌های آب را می‌‌ریزم زمین. هی‌ از صبح عدس‌ها را از زیر پارچه‌ نگاه کرده‌ام که دارند سبز می‌‌شوند. خودم را می‌‌چسبانم به شوفاژ. بسته چیپس را باز می‌کنم. یک لیوان شیر خنک کنار دستم می‌‌گذارم. نمی‌‌دانم این ترکیب را از کجا آورده ام. ولی‌ می‌‌چسبد. بیرون را نگاه می‌‌کنم. باز همه جا سفید سفید شده است. اتوبوس می‌‌پیچد و در پیچ خیابان گم می‌‌شود. من ماتم برده است. دهانم از چیپس پر است و خش خش جویدنش توی گوشهایم می‌‌پیچد. باد دانه‌های برف را می‌‌زند به پنجره. روز دارد تمام می‌‌شود.

Friday, March 11, 2011

مابقی روزها...


دنیا که پیرتر می‌‌شود
شبها سیاه تر
روزها دمق تر
شهرها کثیف تر
زمین‌ها خشک تر
فقیر‌ها بدبخت تر
مفت خورها مفت خور تر
هوا مسموم تر
دریا‌ها بی‌ رحم تر
من آواره تر
تو گم و گور تر
او مرده تر
همه چیز دور تر
دور و دورتر

لطفا دیگر مهمان دعوت نکنید!!!

---


سر شب بی‌ قراری بود. گٔل‌های گلیم حتا خبر از چیزی می‌‌داد. من دلشوره داشتم. دلهره. پشت به لباس‌های سپید کرده بودم. نشسته بودم دو زانو. خیره به گلهای گلیم. پشت به پنجره. که سایه یی که رد می‌‌شود از پشت پنجره را نبینم.

Thursday, March 10, 2011

حتما

حتما تن کوچکش را کشیده بود تا آنجا. تا میان انبوهی که هنّ هنّ نفس‌هایشان ضرباهنگ خیابان شده بود. حتما دویده بود. حتما تاپ تاپ دویدنش شمارش معکوس دویدن شده بود. حتما تن کوچکش را میان نفس‌ها رها کرده بود و خود رفته بود.

Wednesday, March 9, 2011

خط

اینجا، روی این شنها، یک خط است تا آن ته. آرام نیستم. از این سویش به آن سویش مدام می‌‌روم و می‌‌آیم. می‌‌افتم. برمی‌ خیزم. لم می‌‌دهم این سویش و پایم را دراز می‌‌کنم آن سویش. می‌‌نشینم آن سوی خط و دستم را دراز می‌‌کنم این سوی آن. بر می‌‌خیزم. می‌‌روم آن سو. چمباتمه می‌‌زنم. این سو را نگاه می‌‌کنم. می‌‌نشینم. تماشا می‌‌کنم هربار از یک سوی خط. خط خطی‌ شده است این سو و آن سوی خط. از حرکت مدام من. از نا آرامی ام.

Tuesday, March 1, 2011

...



مرگت کو؟
مرگت کی‌؟
مرگت چقدر استبداد؟
گورت را گم نمی‌‌کنی‌ چرا؟



ای کسانی‌ که از ایران می‌‌روید...


ای کسانی‌ که از ایران می‌‌روید، نمی‌‌گویم نروید. من که هستم که بگویم بروید یا نروید. ولی‌ بدانید‌ و آگاه باشید که تا ابد در خماری روز تظاهرات سکوت می‌‌مانید و در روزهای مثل امروز هر آنچه که فکر می‌‌کنید از آزادی اینجا نصیبتان می‌‌شود یا نمی‌‌شود از دماغتان در می‌‌آید وقتی‌ که از نگرانی و جهالت به خود می‌‌لرزید و دستتان به هیچ کجا بند نیست...