یاد مستند "مالکیت دزدی است" میافتم که از شبکه بیبیسی پخش شده بود. زنی که حالا چین و چروک سنّ از زیر عینکش پیداست در انتهای فیلم گریه میکند. او که سالهای جوانیاش را در دهه هفتاد برای تساوی اجتماعی جنگیده است، هنوز پر از شور است. پر از امید. اما چیزی او را به گریه وا میدارد.
هی این فیلمها را میبینم. هی این کتابها را میخوانم و همینطور اشکهایم قلمبه قلمبه میریزد روی نوشته هایم. تمام صفحههای مقالهام کج و معوج شده آنقدر که خیس شده و خشک شده است. هی میخوانم، هی بدبین تر میشوم. سیاه تر میشوم. حساس تر میشوم. دایره دورم کوچک تر میشود. بغضم بیشتر میشود. از این همه شور و امید و نیرویی که سالیان سال آدمهای دنیا را زنده نگه داشته. به مبارزه وا داشته. چقدراین آدمها نوشته اند، خوانده اند، دویده اند، شکسته اند، مرده اند، خندیده اند، گریسته اند، فریاد زده اند، شکست خورده اند، پیروز شده اند و هنوز این امپراطوری بزرگ، سخت و سنگدل، دست به سینه ایستاده است و به همه دنیا میشاشد.
حالم خوب نیست. عن مرغیام به اصطلاح...
No comments:
Post a Comment