Stories of Broken and Unbroken Things
Thursday, March 10, 2011
حتما
حتما تن کوچکش را کشیده بود تا آنجا. تا میان انبوهی که هنّ هنّ نفسهایشان ضرباهنگ خیابان شده بود. حتما دویده بود. حتما تاپ تاپ دویدنش شمارش معکوس دویدن شده بود. حتما تن کوچکش را میان نفسها رها کرده بود و خود رفته بود.
1 comment:
بلانش
March 10, 2011 at 11:55 AM
من گریه کردم توی این سطرها
Reply
Delete
Replies
Reply
Add comment
Load more...
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
من گریه کردم توی این سطرها
ReplyDelete