Stories of Broken and Unbroken Things
Friday, March 11, 2011
---
سر شب بی قراری بود. گٔلهای گلیم حتا خبر از چیزی میداد. من دلشوره داشتم. دلهره. پشت به لباسهای سپید کرده بودم. نشسته بودم دو زانو. خیره به گلهای گلیم. پشت به پنجره. که سایه یی که رد میشود از پشت پنجره را نبینم.
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment