دارم خانه تکانی بعد از عید میکنم. دلم را خانه تکانی میکنم. دقیقا به اندازه کلیشه یی بودن این جمله. یک چیزهایی انبار شده است که باید سر و سامان بگیرد. یک عالمه دلخوشی که عملا به هیچ دردی نمیخورد. البته یک دلخوشیهایی هست که آدم برای خودش دارد. با آنها خوش است. مثل همین که میآیم و اینجا مینویسم. به اینها کاری ندارم. ولی یک دلخوشیهایی هست که باید با آدمهای دیگر تقسیمشان کرد. آنها را میگویم. خیلیهایش دیگر کاربرد ندارد. همینطور مانده گوشه دلم و خاک میخورد. هی دور میشود. مثل یک خاطره. مثل یک قوطی خالی که یک روزی به درد میخورده. اما حالا فراموش شده. مثل چراغهای عقب ماشینی که توی جاده سبقت میگیرد و دور میشود. هی خیره نگاهشان میکنم و دور میشوند. محو میشوند. از لابلای برف پاک کنهای شیشه جلوی ماشین. در حالی که باران هم زیاد میآید. که هوا هم گرگ و میش است. که جاده هم مثل جاده چالوس پیچ در پیچ است. که من هم رانندگیام خوب نیست. که اگر بیش از این تقلا کنم و گاز بدهم تا بلکه برسم به آنها ممکن است پرتاب شوم توی یکی از این دره ها.
همین جا میزنم کنار. میآیم پایین. باران هم میخورد توی مغز سر آدم. دلخوشیها حتما هفت هشت پیچ جلوتر دارند همینطور دور و دورتر میشوند.
No comments:
Post a Comment