افسردگی را برداشته ام، گذشتهاماش توی جعبه. جیغ میزند. به زور میکنماش تو. درش را میبندم. لگد میزند. جیغ میزند. خودش را میکوبد به در و دیوار. من لم دادهام ام رویش با بلوز قرمز. با شلوار راحتیِ خاکستری. کتاب میخوانم زیرِ نورِ چراغِ مطالعه و هر از گاهی بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. به چراغهای خانه روبرو، به درخت ها، به آدمها که با دوچرخه رد میشوند به انعکاسِ تصویر خودم توی پنجرهای که هم مرا نگاه میکند هم آن بیرون را.
Tuesday, August 23, 2011
Sunday, August 21, 2011
...
وقتی که خیره میشوم به پنجره، به تو، به کوسنهای روی مبل
می دانم که یک چیزی سر جایش نیست
می دانم چرا هی نگاهم میچسبد به اشیا یی که باید از روی آنها بلغزد
می دانم که یک چیزی کجکی افتاده است یک جایی، یک پشتی، یک پشتِ تاریکی
که دستم نمیرسد که صافش کنم
بگذارماش جای خودش.
خوب این سخت است
می دانم که یک چیزی سر جایش نیست
می دانم چرا هی نگاهم میچسبد به اشیا یی که باید از روی آنها بلغزد
می دانم که یک چیزی کجکی افتاده است یک جایی، یک پشتی، یک پشتِ تاریکی
که دستم نمیرسد که صافش کنم
بگذارماش جای خودش.
خوب این سخت است
Friday, August 12, 2011
اترنال سان شاین
وقتی پشت و رو کردهای خودت را، خوابیدهای لابلایِ کوهی از لباس ها، پشتِ کرکرههای کشیده، زیرِ یک عالمه اندوه و خوشحالی و نفرت و دوست داشتن. و نمیدانی کدامی، کجایی، کی هست اینهمه تاریک و روشنی، کی میخواهی بزنی بیرون از این اتاقی که از تو ترسیده است، لب گزیده است و خاموش تو را نگاه میکند، درست توی همان لحظه ها، یک نفر از پشت هزار لایه ی دنیای مجازی، آهنگی، آوازی، میفرستد، با چند خط نوشته ساده...
می خواستم بگویم گاهی به این قشنگی.
می خواستم بگویم گاهی به این قشنگی.
Thursday, August 11, 2011
...
خشم آمده
دستهایم را گرفته
کشاندهام تا لبه پرتگاه
و میگوید:
بپر.
و چشمانش
قشنگترین چشمانِ دنیاست
Wednesday, August 10, 2011
بی ترس
یک دشتهایی هست، سبز، وسیع، نرم، که آدم بی مهابا میدود درونشان، بی کفش، پا برهنه.
یک دریاهایی هست، آرام، بی کران، که آدم بی کله میزند به آغوششان. بی ترس بی قایقِ نجات.
یک آغوشهایی هست بزرگ، گرم، محکم، بی بدیل که آدم بی نگرانی تویش میخوابد، بی هراس خودش را ولو میکند بی حسابگری خودش را میسپارد به تکانهایش یا سکونش.
یک لحظههایی میآید که چیزی زخم میزند وقتی که بی کفش میدوی، موجی میترساند ات وقتی خود را سپرده ای، چیزی میلرزاند ات وقتی خود را ولو کرده ای.
یک چیزهایی میآید که جایی بوده است و نرم نرم دارد حالا تو را آشفته میکند.
Tuesday, August 9, 2011
...
غمهایم کوچک نمیشوند. نشسته اند ردیف با بچهها و شوهر هایشان. تخمه میشکنند و مرا نگاه میکنند. اینجا مانده اند. اهلیِ من شده اند. برایِ همین نمیروند بیرون. هی زاد و ولد میکنند و همین جا روبرویِ من از صبح تا شب بساطِ زندگیشان پهن است.
?
همینطوری مثلِ یک خانه. که خیلی هم احساسِ امنیت میکند آدم. هی رفتم تو هی بیشتر احساسِ امنیت کردم. هی رفتم تو دیدم چه امن است. هی این اتاق، آن اتاق، تویِ تمامِ راهروها، سالن ها. تویِ آشپزخانه نشستم، خیره شدم به پنجره، به میز به دیوار به پردههای ولو شده تا روی زمین. هی درها را باز کردند گفتند بفرمایید. اتاقهای تو در تو. پنج دریها هی باز شد هی من رفتم تو تر. تو و تو تر. هی گفتند اینجا خاک گرفته، گفتم خاک است، گه که نیست. گفتند این یکی اتاق هم شکسته است، گفتم کاری ندارد که تعمیر میشود. گفتند از این پنجره هم گاهی دزد میآید، گفتم نه بابا امن است. من احساس امنیت میکنم. هی نشستم گفتم این جا امن است. من راحتم. من اینجا خوابم میبرد. هی تویِ خانه ماندم. هی یکی شدم با خانه. شدم خودِ خودش. دیدم خوب میخوابم. خوب راه میروم. کم میترسم. به یک ورم که یک جاییش هم شکسته است. راحت خوابیدم. چراغها خاموش شد. گفتند شرمنده. چراغ است دیگر میسوزد. تاریک است. بلند شدم میبینم تاریک است. زیادی تاریک است. من تویِ کدام اتاقم؟ کجا هستم؟ از چند در گذشته ام؟ از چند راهرو؟ کجا هستم؟
Monday, August 8, 2011
...
هی تصویر خودم را برمیدارم فشار میدهم تویِ این پازل. هی نمیشود، میچرخانم، زور میزنم که بچپانماش تویِ این تصویر. هی نمیشود. حرص میخورم، گریهام میگیرد. هی اعتراض میکنم، هی کلنجار میروم. هی میگویند اصلا این قطعه ی تو مالِ این جعبه پازل نیست، مالِ آن یکی هم نیست. اصلا معلوم نیست از کجا آوردهایاش هی باز زور میزنم. نمیشود. گریهام میگیرد.
Friday, August 5, 2011
Tuesday, August 2, 2011
طبیعتِ بیجان
به هیچ چیز دست نمیزنم. به این لباسها که از مبل ریخته است پایین. به کفشهای در هم و بر هم. به چمدانهای باز نشده. به لحافهای مچاله روی زمین. به جورابهای پرتاب شده این سو و آن سو. به ظرفهای انباشته توی ظرفشویی و خودم، یک پهلو روی مبل. همینطور همه با هم همینطور که هستیم بمانیم. خاک بنشیند رویمان. آنقدر بمانیم که تبدیل به چیزی دیگر شویم.
...
اینجا تمامِ نالههایِ من و تو
می رود میخورد به دیوار
خورد میشود میریزد زمین
زیرِ دست و پای مان
درست جایی که میخوابیم
و هیچ کس نمیداند
روی چه چیز
داریم میخوابیم این شب ها...
...
این حروف که میآیند کنار هم، غریبه میشود برایم. هی چشمهایم را تار میکنم. هی دور میشوم هی نزدیک. هی فکر میکنم کجا دیده بودمشان، کی صدا کرده بودمشان، کی این حروف این طور صف بسته بودند در آوایی که از دهانم بیرون میآمد؟ کی؟
Monday, August 1, 2011
عصر
اینطوری ام
یکوری، کجکی، خوابیده
و همه چیز در سکوتی مبهوت فرو رفته
حتا این لحاف
حتا این دمپایی
حتا ماهیتابه ی نیمرویِ ظهر
Subscribe to:
Posts (Atom)