Stories of Broken and Unbroken Things
Tuesday, August 9, 2011
...
غمهایم کوچک نمیشوند. نشسته اند ردیف با بچهها و شوهر هایشان. تخمه میشکنند و مرا نگاه میکنند. اینجا مانده اند. اهلیِ من شده اند. برایِ همین نمیروند بیرون. هی زاد و ولد میکنند و همین جا روبرویِ من از صبح تا شب بساطِ زندگیشان پهن است.
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment