Tuesday, August 9, 2011

?


همینطوری مثلِ یک خانه. که خیلی‌ هم احساسِ امنیت می‌‌کند آدم. هی‌ رفتم تو هی‌ بیشتر احساسِ امنیت کردم. هی‌ رفتم تو دیدم چه امن است. هی‌ این اتاق، آن اتاق، تویِ تمامِ راهروها، سالن ها. تویِ آشپزخانه نشستم، خیره شدم به پنجره، به میز به دیوار به پرده‌های ولو شده تا روی زمین. هی‌ درها را باز کردند گفتند بفرمایید. اتاق‌های تو در تو. پنج دری‌ها هی‌ باز شد هی‌ من رفتم تو تر. تو و تو تر. هی‌ گفتند اینجا خاک گرفته، گفتم خاک است، گه که نیست. گفتند این یکی‌ اتاق هم شکسته است، گفتم کاری ندارد که تعمیر می‌‌شود. گفتند از این پنجره هم گاهی دزد می‌‌آید، گفتم نه بابا امن است. من احساس امنیت می‌‌کنم. هی‌ نشستم گفتم این جا امن است. من راحتم. من اینجا خوابم می‌‌برد. هی‌ تویِ خانه ماندم. هی‌ یکی‌ شدم با خانه. شدم خودِ خودش. دیدم خوب می‌‌خوابم. خوب راه می‌‌روم. کم میترسم. به یک ورم که یک جاییش هم شکسته است. راحت خوابیدم. چراغ‌ها خاموش شد. گفتند شرمنده. چراغ است دیگر می‌‌سوزد. تاریک است. بلند شدم می‌‌بینم تاریک است. زیادی تاریک است. من تویِ کدام اتاقم؟ کجا هستم؟ از چند در گذشته ام؟ از چند راهرو؟ کجا هستم؟

No comments:

Post a Comment