وقتی که خیره میشوم به پنجره، به تو، به کوسنهای روی مبل
می دانم که یک چیزی سر جایش نیست
می دانم چرا هی نگاهم میچسبد به اشیا یی که باید از روی آنها بلغزد
می دانم که یک چیزی کجکی افتاده است یک جایی، یک پشتی، یک پشتِ تاریکی
که دستم نمیرسد که صافش کنم
بگذارماش جای خودش.
خوب این سخت است
می دانم که یک چیزی سر جایش نیست
می دانم چرا هی نگاهم میچسبد به اشیا یی که باید از روی آنها بلغزد
می دانم که یک چیزی کجکی افتاده است یک جایی، یک پشتی، یک پشتِ تاریکی
که دستم نمیرسد که صافش کنم
بگذارماش جای خودش.
خوب این سخت است
بدجور.
ReplyDelete