یک دشتهایی هست، سبز، وسیع، نرم، که آدم بی مهابا میدود درونشان، بی کفش، پا برهنه.
یک دریاهایی هست، آرام، بی کران، که آدم بی کله میزند به آغوششان. بی ترس بی قایقِ نجات.
یک آغوشهایی هست بزرگ، گرم، محکم، بی بدیل که آدم بی نگرانی تویش میخوابد، بی هراس خودش را ولو میکند بی حسابگری خودش را میسپارد به تکانهایش یا سکونش.
یک لحظههایی میآید که چیزی زخم میزند وقتی که بی کفش میدوی، موجی میترساند ات وقتی خود را سپرده ای، چیزی میلرزاند ات وقتی خود را ولو کرده ای.
یک چیزهایی میآید که جایی بوده است و نرم نرم دارد حالا تو را آشفته میکند.
یه لحظه هایی می آد که بوی یه چیزهایی رو با خودش داره که می خواستم فراموش بشن ، فراموش که می گم منظورم اینه مه از این زندگیم کلن برن بیرون ، شاید تو زندگی های بعدی ..داشتم می گفتم که تو اون لحظه ها ، که خدا لعنتشون کنه لطفن ، همیشه فک کردم که : اِ ، چرا من حواسم به این چیز ِ کوچولو موچولو و ریزه میزه نبود ؟ خُب اینا یهویی می آن ، له می کنن ، بعدش هم می رن ، انگار نه انگار موجی بوده ، زمینی بوده ، آغوشی بوده .. اینطوری .
ReplyDelete