Stories of Broken and Unbroken Things
Tuesday, August 2, 2011
...
این حروف که میآیند کنار هم، غریبه میشود برایم. هی چشمهایم را تار میکنم. هی دور میشوم هی نزدیک. هی فکر میکنم کجا دیده بودمشان، کی صدا کرده بودمشان، کی این حروف این طور صف بسته بودند در آوایی که از دهانم بیرون میآمد؟ کی؟
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment