افسردگی را برداشته ام، گذشتهاماش توی جعبه. جیغ میزند. به زور میکنماش تو. درش را میبندم. لگد میزند. جیغ میزند. خودش را میکوبد به در و دیوار. من لم دادهام ام رویش با بلوز قرمز. با شلوار راحتیِ خاکستری. کتاب میخوانم زیرِ نورِ چراغِ مطالعه و هر از گاهی بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. به چراغهای خانه روبرو، به درخت ها، به آدمها که با دوچرخه رد میشوند به انعکاسِ تصویر خودم توی پنجرهای که هم مرا نگاه میکند هم آن بیرون را.
بهترین کار ممکن رو کردی.
ReplyDeleteمرتضی:
ReplyDeleteهمه نوشته های صفحه اصلی تون رو خوندم . . . خیلی خوشم اوومد . . .میخواستم اجازه بگیرم وبلاگتون رو تو Facebook معرفی کنم. . .میتونم؟
ولش کن بره واسه خودش بيرون از پنجره. هواي آزاد نفس بکشه. جاش خالی.
ReplyDeleteشما که افسردگی راهم هیستریک کردی
ReplyDelete@مرتضی: ممنون که میخونین، حتما، خواهش میکنم!
ReplyDelete