Sunday, February 27, 2011

غم نفهمیدنی


ساکت می‌‌شوم. لبخند می‌‌زنم. تنبل می‌‌شوم. حوصله ندارم توضیح دهم. خوب اصلا نمی‌‌دانم از کجایش شروع کنم. برای همین ولش می‌‌کنم. می‌‌گویم به درک. می‌‌گویم بگذار هر جور می‌‌خواهند فکر کنند. بگذار پیچیدگی‌ برداشت‌هایشان در حد یک مربع سفید باشد. همین. شاید اشتباه می‌‌کنم. ولی‌ حالش را ندارم. همین ساکتم می‌‌کند. از پنجره به بیرون سرک می‌‌کشم. آسمان خاکستری است. زمین سفید. درختها لخت و مرده انگار. و من هر چه دنبال یک چیز آشنا می‌‌گردم پیدا نمی‌‌کنم. یک چیزی که مرا وصل کند به یک خاطره. به یک چیز مشترک. با هیچ کدامشان هیچ چیز مشترک پیدا نمی‌‌کنم. نه خاطره ای. نه داستانی. همه چیز را من یک جور می‌‌بینم و آنها یک جور دیگر. ولی‌ آنها با هم چیزهای مشترک زیاد دارند به نظر. یک چیزی به هم وصل‌شان می‌‌کند. از یک لغت که در زبان‌های هر کدامشان ا و ائ‌‌اش با هم فرق می‌‌کند، تا مغازه ایکس و پنیر فلان و آهنگ بهمان و "غم نفهمیدنی" مصر و لیبی‌ که: آااه چقدر سخت است. ما اصلا نمی‌‌فهمیم! اما من می‌‌فهمم لیبی‌ و مصر را. و فکر نمی‌‌کنم آنچه در مصر اتفاق می‌‌افتاد "کاتاستروفی" بود. که شور مردم بود حتا اگر برای چند روز احساس پیروزی کنند و خوش باشند. که اصلا هم سخت نبود. که خیلی‌ هم آسان بود. که کمتر از یک ماه طول کشید و قال قضیه کنده شد. همین‌ها من را ساکت می‌‌کند. بعد لبخند می‌‌زنم و گوش می‌‌دهم که می‌‌گویند:
Wow! It's sunny today-
?it's beautiful out,isn't it-

!Yes, it's beautiful out of this land! More than what you think

Monday, February 21, 2011

یک صبح



دستم از توی دستت
با صدای هراس و امید و مرگ و فرار
می‌ جهد بیرون
از خواب.

دستم از توی دستت
ضجه می‌‌زند به سختی این پوسته تاریک
که نمی‌‌شکند.


Wednesday, February 16, 2011

زشتی فصل‌ "X" کتاب تاریخ



کتاب تاریخ بعدی چه فصل‌هایی‌ دارد. هر صفحه‌اش تا می‌خورد و بزرگ میشود. چند لایه می‌‌شود. مثل دنیای امروزمان که پیچیده تر است، که لایه لایه است. که همه چیزش به هم گره خورده، در هم تنیده. کتاب تاریخ بعدی فصلی دارد که با ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ آغاز میشود. گره می‌خورد به یک عالمه وقاحت، به یک عالمه زشتی. گره می‌خورد به تیری که شلیک شد و "آن که می‌‌دوید" را به زمین انداخت. گره می‌خورد به صفحه‌ای که با این تصویر شروع می‌‌شود:

تیر انداز و تیر ساز و اسلحه دار زیر تابوت "آن که می‌‌دوید" را گرفته اند و یک مشت حیوان وقیحانه شعار می‌‌دهند...





...





نشسته‌ام و اعتراف می‌‌کنم که ایمانم را از دست داده ام. ایمانم را به تغییر تدریجی‌، با مدارا با سکوت. و لذت می‌‌برم از تصویر یک بسیجی‌ کتک خورده با صورت له‌ شده...




همین.




Monday, February 14, 2011

حلق آویز



جلسه است. در یک اتاق شیشه ای‌‌ نشسته ایم با ارتفاع سقف دو برابر یک اتاق معمولی‌. چهار چراغ فلزی از آن بالا آویزان است. من انگار از حلقم آویزنم به یکی‌ از این چراغها. تاب میخورم بالای سر همه اینها یی که دور میز نشسته اند و بی‌ خیال از این حلق آویز شدنم به این فکر می‌‌کنند که چه کسی‌ امسال رئیس اتحادیه دانشجویی شده. و من حلق آویزم آن بالا که ساعت الان چهار به وقت تهران است، و تهران زمستان است و تهران از آن کسانی‌ خواهد بود که تهران در اندیشه‌شان از آن آنان است.



Sunday, February 13, 2011

انگار که هیچ کس به ما نرسد از خوشی‌



دارم تصور می‌‌کنم، یک روزی را، خیلی‌ زودتر از این حرف ها. نه آنقدر هم ساده لوحانه که بگویم فردا. ولی‌ یک روزی همین نزدیکی‌ ها، که از‌این اتاق بی‌ پنجره بلند می‌‌شوم، می‌‌جهم بیرون. فریاد می‌‌زنم از خوشی‌. اشک‌هایم بزرگ بزرگ می‌‌چکد پائین. توی راهروهای تمیز اینجا می‌‌دوم، یک جوری که انگار کسی‌ دنبالم است. انگار کسی‌ می‌‌خواهد شادی تازه گرفته‌ام را پس بگیرد. انگار کسی‌ می‌‌خواهد لمس‌اش کند تا بداند جنس این آزادی تازه آمده از چیست. می‌‌دوم از شوق. انگار که هیچ کس به من نرسد از خوشی‌. به ما نرسد از خوشی‌. و فریاد بزنم:

ما هم بردیم. دیکتاتور ما هم رفت... حالا نوبت کیست؟


Friday, February 11, 2011

هنوز


دوباره این سرود را گوش می‌‌دهم. دوباره و صد باره. جان می‌‌کنم و جنازه بی‌ جانم را از ته قلبم می‌‌کشم بیرون. هنوز جان دارد این بدن، هنوز می‌‌شود ایستاد...

نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
...
...
...
همه جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم



Thursday, February 10, 2011

سالها




رابطه آدمها از یک جایی‌ شروع میشود. نمی‌‌دانم، یک اتفاق، یک همزمانی. بعد همانطور پیش می‌‌رود، بعد خودت و بقیه می‌‌افتند به جانش، هی‌ زخمی‌اش می‌‌کنند، هی‌ زخمی‌اش می‌‌کنند. بعد که جان سالم به در می‌‌بری، چیز مثله شده یی را با خود مثله شده ات، سالها و سالها می‌‌کشانی و می‌‌بری. بعد هی‌ خودت و رابطه ات تحلیل میرود، هی‌ لاغر میشود، هی‌ ضعیف می‌‌شود. می‌‌شود مثل مو. مثل یک تار مو. مثل آن تار مو، که درست در لحظه پاره شدن، پاره نشد. درست در لحظه یی که من پرتاب می‌‌شدم به خلأ. به جایی‌ مثل یک صدای انفجار ممتد از دور دست. مثل یک زمین خیس، با یک خط عابر پیاده. خط عابر را رد شده ام. یک کامیون یک جایی‌ سمت راست است. شالی چند دور دور گردنم پیچیده است. چشم‌هایم را در یک باد سرد ریز کرده ام.

صدای صحنه، فقط صدای انفجار است.



Tuesday, February 8, 2011

روزهای فلاکت




از این کیک‌های کوچک هست، شبیه کیک یزدی خودمان، ولی‌ نه به آن خوشمزگی، برایم یادآور روزهای نه خیلی‌ دور اما فلاکت است. همیشه می‌‌گفتیم به جا... بازی‌ افتاده ایم. یادم می‌‌آید یک روز توی یکی‌ از آن فروشگاه‌های بزرگ مواد غذایی از گرسنگی، البته نه از خود گرسنگی، ولی‌ از این که ماهها و بیش از یک سال بود که با غذاهای ابتدایی سر کرده بودیم و صرفاً هیچ چیز به جز مواد اولیه به بدن مان نرسیده بود، رسیدیم به ردیف تنقلات. چیزهایی که معمولان برای به اصطلاح مزه عرق استفاده می‌‌شود. بعد یک کیسه‌های بزرگی‌ بود به اندازه دو کف دست. درون آنها یک چیزهای هوس انگیزی بود، نمی‌‌دانم یک جور بادام زمینی‌ یا یک جور چیزی‌هایی‌ از همین قبیل. بعد گوشه یکی‌‌شان سوراخ بود و چند تا دانه از آن بیرون افتاده بود و ما هم سریع برداشتیم و خوردیم. بعد زیر زبانمان مزه کرد و هی‌ سوراخ را گنده تر کردیم و هی‌ خوردیم. خلاصه از آن به بعد کارمان این شده بود که تنقلاتمان را اینگونه به بدن برسانیم. چرخی بزنیم توی آن فروشگاه بزرگ و گاهی از سوراخ‌های کنار کیسه‌ها بخوریم و گاهی هم یکی‌ دو تا پاستیل و شکلات و این جور چیز‌ها بگذریم دهانمان بعد یک طوری با قیافه مثلا در حال بررسی از هم بپرسیم:خوب بود؟ بعد دیگری جواب دهد:نه. بگذار از این یکی‌ هم امتحان کنم. و همان چند امتحان کافی‌ بود برای تنقلات آن هفته بدنمان...

و آن کیک‌های شبه یزدی. آنها جشن مان بود. که البته یک بسته آن که ۴ ردیف ۳ تایی‌ داشت، تا خانه که میرسیدیم به نصف می‌‌رسید و تا فردا هم دخلش می‌‌آمد. روزهای فلاکت، روزهای فلاکت بود واقعاً. نه به خاطر بادام زمینی‌ و تنقلات و این جور چیزها. به خاطر اضطراب و دوری و همهمه و اشتیاق و سیاهی و درد و تیر و چماق واشک و خون وسکوتی که به دنبالش می‌‌آمد و می‌‌آید....



Monday, February 7, 2011

...




یادم نمی‌‌آید چه‌ام بود. تنها چیزی که یادم می‌‌آید این بود که دو بار بین چهار راه ولی‌ عصر و پیچ شمیران تاکسی سوار شده بودم. رفته بودم و برگشته بودم. مثل همه قرار‌های گیج تو بود. یک جور بدبختی جلوی در این پا و آن پا می‌کردم که رسیدی. سینی غذا لای فویل پیچیده و توی کیسه پلاستیکی گره خورده در دستت بود. از رستوران مهتاب کباب کوبیده گرفته بودی. دوستم داشتی و هراسان به هراسانی من نگاه میکردی. پیرهن آبی یت آستین‌هایش تا نرسیده به انحنای آرنج‌هایت تا زده شده بود. دوستم داشتی و نمی‌‌دانم باران می‌‌آمد یا من دلم می‌‌خواهد که باران می‌‌آمد.


Sunday, February 6, 2011

دالان...




ایرادی ندارد اگر ساعت‌ها جلوی کامپیوتر توی وب چرخ بزنم. اینجا تنها جای ارتباط من با دنیای واقعی‌ است. با دنیایی که با من یک عالمه چیز مشترک دارد. که همه چیز را با مارک‌ها و کالا‌ها و الگوهای استاندارد که به حلقوم بشر چپانده اند نمی‌‌سنجد. اینجا میروم داستان یک لحظه از زندگی‌ یک نا آشنا را می‌خوانم، در پیچ یک خیابان آشنا، در یک احساس سنگین غمی آشنا و فکر می‌‌کنم اینجا همان دالانی است که اگر دستم را دراز کنم، می‌‌خورد به دست دراز شده کسی‌ مثل من...




...



دست‌هایم را می‌کشم روی بالشم. فکر می‌کنم کجای دنیایی.. با عینک کج و کوله ات که می‌گویی شبیه لاک پشت ات می‌کند. فکر می‌کنم الان یک جایی‌ هستی‌، یک آفتاب نموری از پشت سرت می‌‌تابد، سایه ات افتاده روی ویترین مغازه یی که یک عالمه کارت پستال و خرت و پرت دارد، تو ابروهایت را بالا داده یی و می‌‌دانم که به هیچ چیز دیگر دنیا فکر نمیکنی‌ جز خرت و پرتهای جلوی چشمت. انگشت‌هایم را می‌‌آورم بالا و با خودم میگویم همه این‌ها که جمع شود، می‌‌نشینم زیر داستان‌های تو...

و بیرون سرد است و صدای هیچ کس هم نمی‌‌آید...




Friday, February 4, 2011

...


درست ساعت هشت و ربع غم روی سرم هوار میشود چرا؟ آنقدر سنگین می‌‌شود که گریه‌ام می‌گیرد. سنگین میشود دلم. همین حالاست که چشم‌های پر شده‌ام سر ریز شوند. این غم کجای این سقف آویزان است که بی‌ دلیل و بی‌ اجازه روی سر من هوار می‌‌شود!!

Tuesday, February 1, 2011

میدان ها، پله ها، روز‌ها



ما هم روی همین سکو ها، توی همین میدان ها، روی همین پله ها، روز‌ها و روزها ایستادیم. لباس سبز پوشیدیم و دل‌ تنگمان را به این خوش کردیم که حالا که نیستیم توی آن شهر دیوانه لااقل اینجا بگوییم که هستیم، که ما را ببینید. توی دیوار‌ها فریاد میزدیم و به جایی‌ نمی‌رسید و همین.

حالا تو هم‌ای هم درد!‌ای هم آفتاب! حالا تو بایست  اینجا! پرچمت را به دوش بگیر، فریاد بزن، سرود بخوان، عکس مردمانت را به در و دیوار بچسبان، تا نیم نگاهی‌ بیندازند به آن و سری تکان دهند و نمی دانند چه دردی است توی چشم‌های تو‌ای دختر مصری وقتی‌ که با جفت غریبه خود ایستاده‌ای و لابد برای او قصه روزها و سالها یت‌ را می‌گویی .

من هم رد میشوم. پر بغض. پر امید. پر حسرت. پر آرزو. ولی‌ بدان که هر روز و هر روز چشم در چشم مردمانت می‌‌اندازم. مشت‌هایشان را توی عکس‌ها نگاه می‌کنم. انبوهشان را می‌‌شمرم. خشمشان را می‌‌ستایم و امید هاشان را بغض می‌کنم. پای میفشارم به زمین، که تاکی این میدان ها، این پله ها، این سکو‌ها صحنه نمایش غریب ما هستند...

و اینجا که سردشان است و که نیم نگاهی‌ به ما می‌‌کنند و نمیدانند آفتاب با سرزمین ما چه می‌‌کند...