Monday, February 7, 2011

...




یادم نمی‌‌آید چه‌ام بود. تنها چیزی که یادم می‌‌آید این بود که دو بار بین چهار راه ولی‌ عصر و پیچ شمیران تاکسی سوار شده بودم. رفته بودم و برگشته بودم. مثل همه قرار‌های گیج تو بود. یک جور بدبختی جلوی در این پا و آن پا می‌کردم که رسیدی. سینی غذا لای فویل پیچیده و توی کیسه پلاستیکی گره خورده در دستت بود. از رستوران مهتاب کباب کوبیده گرفته بودی. دوستم داشتی و هراسان به هراسانی من نگاه میکردی. پیرهن آبی یت آستین‌هایش تا نرسیده به انحنای آرنج‌هایت تا زده شده بود. دوستم داشتی و نمی‌‌دانم باران می‌‌آمد یا من دلم می‌‌خواهد که باران می‌‌آمد.


No comments:

Post a Comment