از این کیکهای کوچک هست، شبیه کیک یزدی خودمان، ولی نه به آن خوشمزگی، برایم یادآور روزهای نه خیلی دور اما فلاکت است. همیشه میگفتیم به جا... بازی افتاده ایم. یادم میآید یک روز توی یکی از آن فروشگاههای بزرگ مواد غذایی از گرسنگی، البته نه از خود گرسنگی، ولی از این که ماهها و بیش از یک سال بود که با غذاهای ابتدایی سر کرده بودیم و صرفاً هیچ چیز به جز مواد اولیه به بدن مان نرسیده بود، رسیدیم به ردیف تنقلات. چیزهایی که معمولان برای به اصطلاح مزه عرق استفاده میشود. بعد یک کیسههای بزرگی بود به اندازه دو کف دست. درون آنها یک چیزهای هوس انگیزی بود، نمیدانم یک جور بادام زمینی یا یک جور چیزیهایی از همین قبیل. بعد گوشه یکیشان سوراخ بود و چند تا دانه از آن بیرون افتاده بود و ما هم سریع برداشتیم و خوردیم. بعد زیر زبانمان مزه کرد و هی سوراخ را گنده تر کردیم و هی خوردیم. خلاصه از آن به بعد کارمان این شده بود که تنقلاتمان را اینگونه به بدن برسانیم. چرخی بزنیم توی آن فروشگاه بزرگ و گاهی از سوراخهای کنار کیسهها بخوریم و گاهی هم یکی دو تا پاستیل و شکلات و این جور چیزها بگذریم دهانمان بعد یک طوری با قیافه مثلا در حال بررسی از هم بپرسیم:خوب بود؟ بعد دیگری جواب دهد:نه. بگذار از این یکی هم امتحان کنم. و همان چند امتحان کافی بود برای تنقلات آن هفته بدنمان...
و آن کیکهای شبه یزدی. آنها جشن مان بود. که البته یک بسته آن که ۴ ردیف ۳ تایی داشت، تا خانه که میرسیدیم به نصف میرسید و تا فردا هم دخلش میآمد. روزهای فلاکت، روزهای فلاکت بود واقعاً. نه به خاطر بادام زمینی و تنقلات و این جور چیزها. به خاطر اضطراب و دوری و همهمه و اشتیاق و سیاهی و درد و تیر و چماق واشک و خون وسکوتی که به دنبالش میآمد و میآید....
No comments:
Post a Comment