ما هم روی همین سکو ها، توی همین میدان ها، روی همین پله ها، روزها و روزها ایستادیم. لباس سبز پوشیدیم و دل تنگمان را به این خوش کردیم که حالا که نیستیم توی آن شهر دیوانه لااقل اینجا بگوییم که هستیم، که ما را ببینید. توی دیوارها فریاد میزدیم و به جایی نمیرسید و همین.
حالا تو همای هم درد!ای هم آفتاب! حالا تو بایست اینجا! پرچمت را به دوش بگیر، فریاد بزن، سرود بخوان، عکس مردمانت را به در و دیوار بچسبان، تا نیم نگاهی بیندازند به آن و سری تکان دهند و نمی دانند چه دردی است توی چشمهای توای دختر مصری وقتی که با جفت غریبه خود ایستادهای و لابد برای او قصه روزها و سالها یت را میگویی .
من هم رد میشوم. پر بغض. پر امید. پر حسرت. پر آرزو. ولی بدان که هر روز و هر روز چشم در چشم مردمانت میاندازم. مشتهایشان را توی عکسها نگاه میکنم. انبوهشان را میشمرم. خشمشان را میستایم و امید هاشان را بغض میکنم. پای میفشارم به زمین، که تاکی این میدان ها، این پله ها، این سکوها صحنه نمایش غریب ما هستند...
و اینجا که سردشان است و که نیم نگاهی به ما میکنند و نمیدانند آفتاب با سرزمین ما چه میکند...
No comments:
Post a Comment