دستهایم را میکشم روی بالشم. فکر میکنم کجای دنیایی.. با عینک کج و کوله ات که میگویی شبیه لاک پشت ات میکند. فکر میکنم الان یک جایی هستی، یک آفتاب نموری از پشت سرت میتابد، سایه ات افتاده روی ویترین مغازه یی که یک عالمه کارت پستال و خرت و پرت دارد، تو ابروهایت را بالا داده یی و میدانم که به هیچ چیز دیگر دنیا فکر نمیکنی جز خرت و پرتهای جلوی چشمت. انگشتهایم را میآورم بالا و با خودم میگویم همه اینها که جمع شود، مینشینم زیر داستانهای تو...
و بیرون سرد است و صدای هیچ کس هم نمیآید...
No comments:
Post a Comment