رابطه آدمها از یک جایی شروع میشود. نمیدانم، یک اتفاق، یک همزمانی. بعد همانطور پیش میرود، بعد خودت و بقیه میافتند به جانش، هی زخمیاش میکنند، هی زخمیاش میکنند. بعد که جان سالم به در میبری، چیز مثله شده یی را با خود مثله شده ات، سالها و سالها میکشانی و میبری. بعد هی خودت و رابطه ات تحلیل میرود، هی لاغر میشود، هی ضعیف میشود. میشود مثل مو. مثل یک تار مو. مثل آن تار مو، که درست در لحظه پاره شدن، پاره نشد. درست در لحظه یی که من پرتاب میشدم به خلأ. به جایی مثل یک صدای انفجار ممتد از دور دست. مثل یک زمین خیس، با یک خط عابر پیاده. خط عابر را رد شده ام. یک کامیون یک جایی سمت راست است. شالی چند دور دور گردنم پیچیده است. چشمهایم را در یک باد سرد ریز کرده ام.
صدای صحنه، فقط صدای انفجار است.
این ثانیه رو میبینم و قشنگ اون روزی که این انفجار لعنتی اتفاق افتاد رو میبینم الان یک سال و نیمه که دارم از ترکشش فرار میکنم، همهی تنم زخمیه ولی این ترکشهاش گویا هوشمند دقیقاً در ثانیهای که دارم نفس تازه میکنم عین کارتونها میاد جلو چشم و من خستهتر دوباره شروع میکنم به دویدن... از اون تراژیکهایی شدی که دیگه مسخره داره میشه... یه لحظههایی رو عین یه کارتون بدون هیچ محدودیتی نقاشی کردی ... خوب میکشی این تصویر رو لعنتی... همهی وجودم میلرزه زیر فشار گریهای که سر کلاس فیزیک نمیتونم رهاش کنم
ReplyDelete