مستراح را شسته ام. برق میزند. شیر آب را باز میکنم. آب داغ را به صورتم میزنم و همین طور که راه میروم پشت سرم قطرههای آب را میریزم زمین. هی از صبح عدسها را از زیر پارچه نگاه کردهام که دارند سبز میشوند. خودم را میچسبانم به شوفاژ. بسته چیپس را باز میکنم. یک لیوان شیر خنک کنار دستم میگذارم. نمیدانم این ترکیب را از کجا آورده ام. ولی میچسبد. بیرون را نگاه میکنم. باز همه جا سفید سفید شده است. اتوبوس میپیچد و در پیچ خیابان گم میشود. من ماتم برده است. دهانم از چیپس پر است و خش خش جویدنش توی گوشهایم میپیچد. باد دانههای برف را میزند به پنجره. روز دارد تمام میشود.
No comments:
Post a Comment