نرسیده به پیچ، بوی تخمه بو داده بلند شده بود. همینطور که میپیچیدی بوی تخمه همراهت میآمد. بعد گاهی آقای عکاس داشت ماشینش را از گاراژ بیرون میزد. بعد در تو رفتگی آن آپارتمان قدیمی، زنگها را همینطور که رد میشدی دوره میکردی، ماهور و چی و چی. آن طرف خیابان دخترهای ژیگول دانشگاه آزاد چل چل میزدند. بعد بسته به این که صبح باشد یا شب پیرمرد را میدیدی. بعد صدای اره و چکش و بوی چوب میآمد. بعد میپیچیدی و تختههای بزرگ چوب ردیف شده بودند تا به خیاطی که داشت پارچه را این رو و آن رو میکرد. و تمام راه بوی دود و بوی تهران را دنبال خود میکشیدی. بعد میایستادی همانجا. درست همانجا. تا بوی رنگ و کربن و نفت.
چقدر زانوبند سفید به تو میآمد.
No comments:
Post a Comment