یک ربع قبل از امتحان معارف بود. روی پلههای دانشکده معارف آخرین چیزهایی را که نخوانده بودم به زور توی مغزم جا میکردم. یک جوشی هم زده بود روی گونه چپم که یک طرف صورتم ملتهب بود. اصولاً درد آن روزها جوشهایی بود که روی صورتم میزد. یک فامیلی هم داشتیم که آمار همه جوشهای مرا داشت و هر وقت مرا میدید ابراز نگرانی میکرد از زیاد شدن جوشها یا کم شدن آنها. خلاصه ارادت خاصی به جوشهای من داشت. بعد دکتر هم یک پماد خاکستری رنگ داده بود که هر شب باید به تمام صورتم میمالیدم بعد این پماد یک بوی عجیبی هم داشت، نه اینکه بد باشد، بوی مثلا واکس یا این جور چیزها میداد. تمام رو بالشیها یم هم یک لایه توسی رنگ داشت و بوی همان واکس را میداد تا مدتی.
آن روزها روزهای هرّه کرّه بود. روزهای هیجان. روزهای عاشقی. روزهای ولگردی تا ۹ شب. روزهایی که همدیگر را در ایستگاه اتوبوسی که نباید هل میدادیم پایین تا ولگردی مان دچار روزمرگی نشود. آن روزها دوستهایی داشتم که دور شدند. چرا؟ نمیدانم. عشقهایی داشتم که محو شدند و خوب چرا ندارد.آن روزها برای من بارانهای بی موقع بعد از ظهرهای تهران بود. عصرهای آفتابی و پر باد. عطسههای مداوم صبح ها. پنجرههای به تمامی باز رو به بالکن و سر به هوایی من و زندگی در رویایی که مزه مزهاش میکردم.
صبح که بلند شدم، دیدم که یک جوشی زده روی گونه چپم. درست همانجا. امتحان معارف ندارم و دور از آن روزها، بادی سرد گونهام را خنک میکند.
:))سپیــــــــــده!نگفتم بهت امروز اون جوش مخصوص چپت منم برد ...............اون روزا!
ReplyDelete