Monday, April 25, 2011

اوضاع قمر در عقرب است


سرم یک جوری بی‌ حس است. می‌‌نشینم که ابرها را نگاه کنم. ابرها امروز توی آسمان نیستند. هی‌ می‌‌گردم، هی‌ نیستند. آفتاب از کنار پرده روی مبل شکسته افتاده است. می‌‌خوانم که اوضاع قمر در عقرب است. دلواپس می‌‌شوم.

آنها که خوش بین اند من هم خوش بین می‌‌شوم. نا امید که هستند، نا امید می‌‌شوم. انگار دو قر قره طولانی‌ با خودم آورده‌ام تا اینجا که آن سوی‌اش به آنها وصل است. یکی‌‌شان نوشته "حال" ش خوب است. من توی کلمات خوش بینی‌‌اش لم داده‌ام تا با او از اینجا "عبور ابر ها" را نگاه کنم. حالم خوب می‌‌شود. هیجان زده می‌‌شوم، از زور هیجان همین حالاست که گریه کنم. صدایم توی صدای آهنگی که از طبقه بالا می‌‌آید گم میشود، زن صدایش را بالا می‌‌برد، زیبا می‌‌خواند، و من فکر می‌‌کنم دارند آن بالا می‌‌رقصند.

یکی‌ دیگرشان چند روز پیش روی پیغام گیر پیغام گذاشته است. دوباره گوش می‌‌دهم. باید زود زود زنگ بزنم. دلم تنگش شده است. صدایش با صدای زن خواننده همخوان می‌‌شود. نخ را دور انگشتم می‌‌پیچم. سرم را می‌‌آورم بالا تا دور شدن ابرها را ببینم.

1 comment:

  1. ای جان دلم به تو و قرقره هات آخر که می کُشی ما را با این همه حس که توی کلمه هات رها می کنی

    ReplyDelete