Monday, April 18, 2011

همینطور محض تصور



حالا این وسط این را ننویسم می‌میرم. صبح یارو مسول آپارتمانها، زنگ در را زده. و من نمیدانم چرا همیشه فکر می‌کنم سوت گردنش است. بعد هر دفعه نگاه می‌کنم میبینم که نه سوت نیست ولی‌ الان یادم هم نمی‌آید که اگر سوت نبود پس چه بود. همین باعث میشود که باز که ببینمش فکر کنم سوت بود. به هر حال لبخند می‌‌زند و به من می‌‌فهماند که بله ساعت ۱۰ می‌‌آیند که پارکت کف را تعمیر کنند. بعد من همینطور با پیژامه و اینها و با یک چشم بسته میگویم:یس یس. بعد به داخل اشاره می‌کند که یعنی‌ بیاید تو و ببیند آیا من کف خانه را خالی‌ کرده‌ام یا نه. بعد به رختخواب من میخندد که شامل یک پتوی تا شده است و سه‌ عدد ملحفه تا شده روی هم روی هم که سفتی زمین را بگیرد. و بعد می‌‌گوید که ساعت ۵ تمام می‌‌شود و با خوشحالی‌ می‌گوید که حتا ساعت ۵ می‌توانم رویش راه هم بروم و من همانطور توی خواب و بیداری میگویم ‌هه ‌هه ‌هه که یعنی‌ خنده و چه جالب. بعد حالا من این دردم چیست که هی‌ ساعت را نگاه می‌کنم که ببینم کی‌ ۵ میشود؟ نه اینکه بخواهم بروم خانه، می‌‌خواهم تصور کنم که ۵ که می‌‌شود کارگرها در خانه را می‌‌بندند و می‌‌روند و خانه خالی‌ و ساکت است و کف‌اش تعمیر شده. همینطور محض تصور.


3 comments:

  1. من هه هه تو شنیدم . همانطور خوبالود

    ReplyDelete
  2. بازم خوبه که اومدن واسه تعمیر، من پایه تختم خرابه یه هفته شده هنوز که قراره بیان تعمیرش کنن! :(

    ReplyDelete
  3. خب الان باید دیگه درست شده باشه تصور خوبیه یه خونه ساکت و راحت :)

    ReplyDelete