Sunday, April 17, 2011

حال دمپایی وار


حوصله کار ندارم. یک دست زیر چانه دست دیگر روی ماوس هی‌ صفحه را بالا و پایین می‌‌کنم. همه گودرم را خوانده ام. حالا مثل گربه وحشی‌ها کمین کرده‌ام -ریتم دست گربه درست لحظه قبل از پرش را که می‌‌دانید، همان- که همین که چیزی شر شد بپرم و رویش کلیک کنم. نوشتنم هم نمی‌‌آید. احساس می‌‌کنم یک لنگه دمپایی‌ام که یک جای بی‌ ربطی‌ افتاده است. لنگه دیگرم هم دمر یک ور دیگر. یک کسی‌ باید بیاید لنگه‌ام را بیاورد تا بلکه کاربرد دیگری به غیر از سوسک کشتن داشته باشم. تنم هم درد می‌‌کند از حمالی پس از اسباب کشی‌. خوابیدن روی زمین و روی یک لایه پتو هم خوب مزید علت است. همینطور اخلاق عنم هم پا برجاست علیرغم رفتن به خانه جدید. هر کسی‌ هم که از دم این اتاق رد می‌‌شود توی دلم یک لیچاری بارش می‌‌کنم. بعد که لبخند می‌‌زند من هم لبخند می‌‌زنم. اینطوری.

یک دوستی‌ هم یک نامه سه‌ صفحه‌ای با دستخط خودش نوشته، اسکن کرده و فرستاده. پر از احساس. آدمها ارزش دارند. نوشته هاشان هم. چون نمیخواهم هرتی یک جوابی‌ بدهم، بهتر است با این حال دمپایی وار چیزی ننویسم.

4 comments:

  1. سلام
    من تازه با وبلاگت آشنا شدم، فکر کنم به خاطر ترس از دمپایی خوردن کسی جرأت نکرده اولین نظر رو بنویسه ;)
    قشنگ می نویسی، خیلی راحت می شه با نوشته هات ارتباط برقرار کرد...
    منم جدیدا یه خوابگاه دانشجویی گرفتم و کلی از اینکه حالا یه اتاق دارم که مال خودمه ذوق کردم.
    امیدوارم که توی خونه جدید بهت خوش بگذره

    ReplyDelete
  2. مرسی‌ پریا ی عزیز

    ReplyDelete
  3. سلام
    وقتی می گی لبخند می زنم اینطوری.دقیقا می دونم چطوری و کدوم لبخندتو میگی.عالی بود مثل همیشه

    ReplyDelete
  4. مرسی‌ ستاره جان من ...

    ReplyDelete