Tuesday, July 26, 2011

یک جایی‌ که بزرگ باشد


این پارکت‌های جدید بویِ خانه من است. من خوابیده ام، و ملحفه قرمز می‌‌شود. دستمال‌ها را بر میدارم می‌‌ گذارم روی بریدگی دستم. خون می‌دود لای کرک‌های دستمال. ملحفه قرمز تر می‌‌شود. من پر از هراسم. من از چیزی ترسیده‌ام که این خون نیست، که بریدگیِ دستم نیست، که رفتنم نیست. من از یک چیز مبهمی ترسیده‌ام که نمی‌‌دانم چیست. نمی‌‌دانم کیست. نمی‌‌دانم از کجا آمده است، جنسش چیست، کی‌ آمده است اینهمه نزدیک. کی‌ آمده است؟

خون نیست اینجا دیگر. من بیدارم. هراس هست اما هنوز. دست انداخته گردنم، با چشم‌های گشاد زل زده به من. به گونه راستم نگاه می‌‌کند. پشت هراس خوابیده است او. صدای نفسش بلند است. تیز است. تیزی‌اش را می‌‌اندازد توی گودیِ زیر گردنم، درست از بینِ قفسه سینه‌ام می‌‌شکافد می‌‌رود پایین. یک چیز‌هایی‌ یادم می‌‌آید. از روز‌های آن خانه گه. من خسته بودم. خسته هستم. چراغ راهنما تک تک می‌کند. بالشم نیست. زیراندزم کوچک میشود. هزار تا دست این دستگیره را باز می‌‌کند. جایِ هزار تا انگشت اینجاست. تف هزار نفر روی قاشق هاست. صد نفر رفتنم را می‌شمرند. صد نفر دارند مرا نگاه می‌‌کنند. از لای در. به انگشت هایم، به شلوار خوابِ آبیِ کهنه ام. به لنگ‌های برهنه ام. به بهم ریختگیِ این تخت. به تلفنِ شکسته ام. به موهایِ سیاهم. به هیچ جا نبودنم. به آمدنم، به ماندنم. به رفتنم. به ایستادگی‌ام کنارِ این در... به ایستادگی‌ام کنارِ این در.

من آنجا نبودم. من وسط همه روز‌هایِ غمگین نشستم. من تلاش کردم، اشتباه کردم، ریدم، باز از نو ساختم، خودم را تویِ آینه نگاه کردم، لباس‌هایم را ریختم دور، خودم را تنبیه کردم، من یاد گرفتم، افتادم، بلند شدم، اشتباه رفتم، برگشتم، دوباره رفتم، دوباره رفتم، صد باره، جنگیدم، نشستم، خسته شدم، ماندم، و دوباره از نو شروع کردم. اما من آنجا نبودم. من کنارِ پنجره نبودم. من گرفته بودمت تویِ بغلم، این را مطمئنم. گریه کرده بودم. من نشستم کنار آن در. زانوهایم را گرفتم تویِ بغلم. و منتظر ماندم.

آسمان روشن می‌‌شود. من می‌‌خواهم یک جایی‌ پیدا کنم که فریاد بزنم. که بهتم را خالی‌ کنم، یک جایی‌ که بزرگ باشد. خیلی‌ بزرگ.

1 comment: