خواب که سخت میشود برایم، این یعنی که دارم متلاشی میشوم، و این صدایِ متلاشی شدن نمیگذارد که بخوابم. خواب که از من دور میشود، میفهمم که هراس نشسته این گوشه ی بالشم، پاهایش را انداخته رویِ هم، زل زده توی صورتم، و تا چشمانم گرم میشود میگوید: نخواب! من که به خواب میروم، خودم را میبینم که اینطور با عذاب خوابیده ام، انگار که خوابیدن سختترین کار جهان است. من که میخوابم، اصلا فقط چند ثانیه است؛ من و هراس و هیاهوی متلاشی شدن با هم بیدارم میکنند.
No comments:
Post a Comment