Tuesday, May 3, 2011

یعنی‌ این حال


آخرین لحظه لغزش دست خبرنگار که خودکشی‌ کرد، این مه‌ بی‌ مزه که پایین آمده روی رودخانه، این حرفها که مرا درگیر می‌‌کند، این فریادهای خودم که خودم را می‌‌شکند، با هم مرا پیچانده به هم و شوتم کرده این کنج اتاق. افتاده‌ام درمانده توی فرو رفتگی اتاق، روی پتوهای تا شده و حالم بد بد بد است. یک وری توی مانیتور کامپیوتر صحنه آخر فیلم غرور و تعصب را نگاه می‌‌کنم. کاش او هم مثل این مرد غرور و تعصب می‌‌آمد از لابلای مه‌، پریشان و عاشق، مژه‌هایش از هیجان به هم می‌‌خورد و به من می‌‌گفت: آی‌ لاو، آی‌ لاو، آی‌ لاو یوو. و من می‌‌گفتم... نه من چیزی نمی‌‌گفتم و خورشید پشتمان طلوع می‌‌کرد. بله به همین رمانتیکی و کلیشه ای. یعنی‌ من الان به این حالم. در بدوی‌ترین نیاز‌های انسانی‌. همین.

2 comments:

  1. شاید مال یه چیزیه که توی هواست .... نه؟

    ReplyDelete
  2. همین صراحت نوشته هاته که خوندنیشون می کنه!

    ReplyDelete