Monday, May 2, 2011

کارگران جهان لطفا متحد شوید!


مثل بعد از ظهرهای عاشورا می‌‌ماند. توی اتاق که نشسته‌ام پرچم‌های سرخ‌شان را می‌‌بینم که که جمع‌اش کرده اند روی دوششان و دارند بر میگردند خانه. از تظاهرات اول می برگشته اند. یک طوری است انگار که قیمه هم خورده اند. صف‌شان طولانی‌ بود. همه چیز خواسته بودند. از مرگ سرمایه داری تا خراب نکردن کتابخانه قدیمی‌ شهر. زیاد بودند به نسبت جمعیت این شهر کوچک. خیلی‌ زیاد. پرچم‌های سرخشان مرا می‌‌برد یک جایی‌. مثل یک احساس هیجان، یک چیزی که همینطور زنده مانده است. مثل یک خاطره جمعی‌ لجباز. مرد پشت بلندگو فریاد می‌‌زند. باد موهای مجعدش را تکان می‌‌دهد. زبانش را نمی‌‌فهمم. ولی‌ حتما حرفهای خوبی‌ می‌‌زند.

الان خیابان‌ها خلوتند. درست مثل بعد از ظهرهای عاشورا.

2 comments:

  1. یک تضاد آزاردهنده‌ای توش هست. اینکه چرا تو رو یاد عاشورا انداخته؟
    اون تکه که نوشتی "مرد پشت بلندگو فریاد می‌زند. باد موهای مجعدش را تکان می‌دهد. زبانش را نمی‌فهمم ولی حتما حرفهای خوبی می‌زند" خیلی خوبه.

    ReplyDelete
  2. نمیدانم کتا ولی‌ انداخت دیگر... چرا آزار دهنده؟

    ReplyDelete