همه عمرم، یعنی عمر کودکی و نوجوانی ام، در یک ویلایی زندگی میکردم که هیچ وقت تمام نشد. یعنی همیشه نصفه بود. همیشه نصف اتاقهایش گرم بود. نصف اتاقهایش سرد بود. زیرزمینش خاکی بود. خاکی که میگویم نه اینکه خاک روی موزائیک باشد. نه. آنجور خاک که میتوانستی بیل بزنی. خوب با حقوق کارمندی و معلمی همین هم شق القمر بود. برای پدر و مادری که اهل کار و کاسبی دیگری هم نبودند. و خوب این در به هم ریختگی جنگ و بدبختی و اینها نعمتی بود، بهشت بود. بهشتی که ما تویش میتوانستیم دوچرخه سواری کنیم. بدویم. سگ و گربه و خرگوش و مرغ و خروس توی حیاطش پرورش دهیم. سبزی بکاریم. درخت بکاریم خاک بازی کنیم. خلاصه میشد یک زندگی کرد که میارزید.
اما یک چیزی مانده از همه آن سالها. اینکه هر از گاهی میشد، که بیایی خانه، و ببینی که در نیمه باز است و یک چیزی توی این خانه درندشتِ خالی نیست. یک ویدئو، یک سری نوار. یا میدیدی یک شیشهای شکسته. یک قالیچهای که هنوز قسطش تمام نشده دیگر نیست. یک جای پاهای غریبی کف خانه است. از آن سالها یک پنجره مانده با پردهای که با باد آرام تکان میخورد. پردهای که تا دقیقهای قبل عبور یک غریبه را دیده بود و هنوز هراسان توی هوا تکان میخورد. حس اینکه یک کسی که نمیدانی کیست یک تصویری دارد به خانه و زندگی تو. و این حتما یک خاطره است برای او. حتما او دارد یک جور دیگر اینها را مینویسد اگر بنویسد. حتما وقتی از ورای دیوارها میپریده و فرار میکرده پرده را دیده که سایه صاحبخانه رو آن پررنگ تر میشده.
داشتم فکر میکردم که چقدر این اتفاق تکرار میشود. یک کسی میآید تو یک چیزی را بر میدارد و جای آن یک هراس باقی میگذارد، یک پردهای که تا ابد در باد تکان میخورد. یک حس هراسی که مدام با تصویر پرده در باد دلت را بالا و پایین میکند. حالا این تصویر میتواند توی یک خانه باشد، یا یک اتاق، یا یک رابطه ساده یا حتا یک مملکت. چقدر پرده دارد تکان میخورد!
یاد اون خانه خالی به خیر!!! یه چیزی که از خانه خیلی یادم میاد اون ماهی قرمز تو اون تنگِ که خیلی عمر کرد.
ReplyDeleteنمیدونم هنوز زنده است؟
چقدر اين نوشته تأثير گذار بود برای من امروز.
ReplyDeleteدرسته.