دلم روزهای خوش میخواهد. که دراز به دراز نور خورشید بر گوشه قالی، دراز بکشم و بی خیال هستههای هندوانه را شل شل توی بشقاب تف کنم. دلم تکان پرده را میخواهد با باد گرمی که یک بعد از ظهر تابستانی شقیقههای خیس از گرما را خنک میکند. دلم یک حوض آبی میخواهد با تصویر ابرها و مگسها که رویش تکان میخورند. دلم یک نفس عمیق میخواهد وسط خوابم. دلم یک کش و قوس میخواهد که بپرم از پلههای آب خورده پایین، و صدای آب بیاید، همینطور که برگها را خیس میکند.
عیــــــــــــج گدامجان . . .
ReplyDeleteمن هم دلم خواست!
ReplyDeleteمن الان اون گرما و حوض آبی و کش و قوس رو دارم اما این کجا و روزهای خوشِ گوشهی قالی و هستههای سیاه هندوانه کجا:)
ReplyDeleteبه این جمله توی داستان شازده کوچولو فکر میکنم: "سوزنبان گفت: آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد."
ضمنا "سپ ایده" جان لطف داری!