خوابم نمیبرد. دلم شور میزند. یعنی چون دلم زیاد شور میزند خوابم نمیبرد. هی شب که میشود قلبم تند تر میزند. مثل اینکه دویده ام، مسافت زیادی را دویده ام. بعد چشمهایم میخواهد بخوابد قلبم میخواهد بیدار باشد و هی غصه بخورد. این میشود که روزهای زیادی دارد میشود که نخوابیده ام. هی بلند میشوم، لابلای خبرها را کند و کاو میکنم، هی تحلیلهای ناقص خودم را کنار هم میگذارم، بلکه افتضاحاتی که هر روز به بار میآید را برای خودم حد اقل، کوچک جلوه دهم.
همین است دیگر. همین طور شده است. همین طوری که همیشه از آن میترسیدیم. ترسیدیم که امید بستیم. ترسیدیم که شما آمدید و فریاد زدید. نه. من نه. من همین جا دور بودم. من سال هاست که فریاد نزده ام. سالهاست که مبهوت مانده ام. غصه خورده ام. نخوابیده ام. دلتنگ شده ام. ترسیده ام. چند سالی میشود ولی مثل سالهاست.
مردمِ ساکت. مردمِ خسته. ما مردمِ خسته ایم نه؟ پوستمان کلفت است، اما دیگر خسته ایم. طبیعی است. از پا در آمده ایم فعلا. برای همین یک سری وحشی شهرمان را گرفته اند دستشان، از در و دیوارش بالا میروند. میزنند و میشکنند و نمیفهمند که با چی دارند شوخی میکنند. یا میدانند و چارهای ندارند. چرا که زودتر از آنچه فکرش را میکردند دارند به آخرش میرسند. حالا فرقی برایشان ندارد که میلیونها نفر را هم با خود بکشند و بریزند و تحقیر کنند. ما خیلی خسته ایم. خیلی. توی این روزهای تاریک. روزهای دلواپسی.
یادم میآید سالهای پیش بود. اسفند ماه بود نه؟ عراق هنوز عراق بود. آن شب را یادم میآید. نخوابیدم. تا صبح فکر کردم چه میشود اگر قبل از اینکه گنده لاتهای دنیا دوباره توپ و تانکهای جدید خود را به آزمایش بگذارند، یکهو همه چیز تمام شود. یک طور آرامی خودش بریزد. تمامِ تمام و این همه مصیبت برای یک ملت به وجود نیاید. چقدر دور بود. کاش همانطور دور بماند. دورِ دور. آنقدر دور شود که فیلمهایش برایِ ما فیلمهای سیاه و سفیدی باشد که مردم تویش تند تند راه میروند. تانکها تند تند شلیک میکنند، و وقتی فیلم تمام میشود، بگوییم: عجب دنیایی بوده ها!
اینجا دارد باد میآید و باران. آسمان یک صداهای عجیب و غریبی میدهد. من بیخوابم و فکر کنم دیر یا زود صبح میشود. همین و فکر میکنم تا اوایل دی هم هنوز تئأتری که کتا گفته بود هست؟ فکر میکنم تیمِ والیبالمان ببرد چقدر خوب میشود، با اینکه خیلی بد شد که از آمریکا باخت. فکر میکنم لیستِ کتابها را از خیابانِ انقلاب بخرم یا شهرِ کتابِ نیاوران؟ فکر میکنم شادیهایِ کوچک را که جمع کنیم معجزه میشود! مگر نه؟
عزیز دلم... معجزه ای که قرار است رخ بدهد آمدن توست
ReplyDelete:*
برايم عادی نميشود .يک روز صبح بيدار شديم و ديديم که آمريکا به عراق حمله کرد. يک روز افقانستان را گرفت. جلوی تلويزيون نشستيم و تماشا کرديم که چطور انتقام دو برجش را از بچه های عراقی و پياده های افقان گرفت.
ReplyDeleteوقتی کسی ميگويد ايران فرق ميکند لجم ميگيرد.چرا فکر ميکنيم چون ما هستيم جنگ نميشود؟! چون تا به حال نشده؟ چون نميخاستند يا نميتوانستند؟ شايد هم شايستگی آقايان بوده !
فقط تو نيستی. من هم ميترسم. من هم نگرانم.