بله. من از آن دست میترسم. آن دستی که بیاید یقهام را بگیرد پرتم کند ته کمد. پشت یک عالمه لباس مچاله شده. توی تاریکیهای آن پشت. توی بوی پودر لباسشویی مانده به لباس ها. بعد در را هم ببندد و برود پی کارش. بعد هی بیاید و برود و حتا یادش هم نیاید که آن پشت، پشت آن همه لباس چروک، یک روزی چیزی را از عصبانیت پرتاب کرده.
No comments:
Post a Comment