بادمجان سرخ میکنم و مهستی میخواند. بله، خودِ خودِ مهستی میخواند. مهستی هم گاهی باید بخواند. انگار همین آنطرف تر. انگار مثل بعضی از جمعهها. جمعه صبح ها. تازه دارد بهار میشود یا پاییز. در بالکن باز است. پدرم یک چیزی را دارد خراب میکند یا درست. جعبه ابزارش مستطیل فلزی است. تویش چسب پنچر گیری دوچرخه، پیچهای عجیب و غریب، میخهای کج و صاف. آفتاب افتاده است روی موکتِ سبز راهرو یی که به تراس ختم میشود. مادرم دارد غذاهای عجیب میپزد برای جمعه. و گاهی صدایش از خلال جلز و ولزِ غذا آواز میخواند. و صدای مهستی از بلند گوهای چوبی بزرگ پخش میشود. من؟ نمیدانم کجا هستم. جایی همان دور و بر ها. خواهرم؟ برادرم؟ همان دور و بر ها. مشغولِ چیزی...
No comments:
Post a Comment