توی اتاق، پشت میز، شانههایم داشت خرد میشد. میخواستم فاجعه را برای کسی بگویم. اما فاجعه توی کلمات انگلیسی ابهتش را از دست میداد. هی گم و گور میشد. ۹ ساعت نشستم توی اتوبوس و آمدم تا جنوب اینجا. تا با یکی شانههای خرد شده مان را جمع کنیم. پر از خشم شدیم. پر از نفرت. پر از کثافت. پر از درماندگی. داد زدم. فحش دادم. بد گفتم. تا میتوانستم بد گفتم. پارس کردم نعره کشیدم. دهانم پر از خون شد، پر از کثافت. پوزه بندم را بستند. گفتند بتمرگ همینجا. تمرگیدم آن گوشه. شکمم را یک وری چسباندم به زمین. پوزهام را گذشتم روی دست هایم. دمم را نرم نرم روی زمین تکان دادم و چشمانم پر از خون شد.
No comments:
Post a Comment