Stories of Broken and Unbroken Things
Thursday, May 26, 2011
...
اینجا را که بخوانی
می دانی که تو را میگویم
که آن بعد از ظهر
تمام خوشحالی من،
دستهای مطمئن تو بود
که در هوا تکان میخورد.
وقتی که کلماتت
به ثانیههای این چند سال سخت رنگین شده بود.
من برای همه این ثانیههایت کف زدم.
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment