تا به حال فکر نکرده بودم که شهری باشد که یکی از مسیرهای بزرگراهش پر از آب باشد، مثل اقیانوس، و یک عالمه کشتی و قایق جنگی با سرعت در آن حرکت کنند و همه چیز سرازیری باشد و تو از این همه نابسامانی و قرار گرفتن چیزهای نا همگون کنار هم گیج و مضطرب باشی و هر چند ثانیه یک بار موج عظیمی از آب بریزد روی ماشین تو که درست در مسیر کنار آنها در حرکتی و احساس میکنی که این شهر ابدی توست و فکر میکنی تا ابد در این شهر با این بزرگراههای وحشی و کشتیهای جنگیاش چه میکنی و بعد داری به خودت لعنت میفرستی که این انتخاب خودت بوده است که ناگهان متوجه میشوی یک قایق خاکی رنگ سرعتاش را با تو تنظیم کرده و چهار نفر با سر بندهای یا لثارات تو را نشانه رفته اند، و میخواهی سرت را بدزدی که...
No comments:
Post a Comment