Stories of Broken and Unbroken Things
Friday, January 28, 2011
داستان روز ها
دلتنگاش میشوم. بغلش میکنم. ریز و آهسته تکان میخورد توی بغلم. آرامشاش روی شانهام صدا میکند. صدای چانهاش کشیده میشود به گوشم. میگذارم برود. آرام برو... برو...
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment