Tuesday, August 23, 2011

آن بیرون


افسردگی را برداشته ام، گذشته‌ام‌اش توی جعبه. جیغ می‌‌زند. به زور می‌کنم‌اش تو. درش را می‌‌بندم. لگد می‌‌زند. جیغ می‌‌زند. خودش را می‌‌کوبد به در و دیوار. من لم داده‌ام ام رویش با بلوز قرمز. با شلوار راحتی‌ِ خاکستری. کتاب می‌خوانم زیرِ نورِ چراغِ مطالعه و هر از گاهی بیرونِ پنجره را نگاه می‌‌کنم. به چراغ‌های خانه روبرو، به درخت ها، به آدم‌ها که با دوچرخه رد می‌‌شوند به انعکاسِ تصویر خودم توی پنجره‌ای که هم مرا نگاه می‌‌کند هم آن بیرون را.

5 comments:

  1. بهترین کار ممکن رو کردی.

    ReplyDelete
  2. مرتضی:
    همه نوشته های صفحه اصلی تون رو خوندم . . . خیلی خوشم اوومد . . .میخواستم اجازه بگیرم وبلاگتون رو تو Facebook معرفی کنم. . .میتونم؟

    ReplyDelete
  3. ولش کن بره واسه خودش بيرون از پنجره. هواي آزاد نفس بکشه. جاش خالی.

    ReplyDelete
  4. شما که افسردگی راهم هیستریک کردی

    ReplyDelete
  5. @مرتضی: ممنون که میخونین، حتما، خواهش می‌کنم!

    ReplyDelete