وسط این همه چیزهایی که دلم را به آشوب آورده این روز ها، گریز میزنم و دوباره و دوباره میخوانمش. انگار که یک دل آشوبه خنکی میریزد روی تمام دل آشوبهای دیگری که داغ است و جلز و ولزش حتا شبها گاهی از خواب بیدارم میکند. میروم میبینم، آن کلمهها آنجاست. برای خودش. بی هیچ آسیبی، بی هیچ توقعی بی هیچ حاشیه و تعریفی. میبینم که چقدر مهم میشود برایم همین چند خط. همین چند عبارت. لا اقل هست، و رویا نیست. واقعیت دارد. میشود لمسشان کرد. خواندشان، رونویسیشان کرد. یا فراموششان کرد. همین هستند که هستند. همین هست که هست. بی شبهه و آرام. از یک جای دور. یک نا ممکنی آرامی دارد با خود که مرا به خواب میبرد.
No comments:
Post a Comment