میخواهم داستان روزی را بنویسم که دنیا تمام نشد.
و هیچ چیز تکانی هم نخورد
حتا لیوان نصفه یی که دیشب روی میز ماند
حتا من
که صبح بیدار شدم و دیدم
که پروانهها هنوز توی دلم بال میزنند.
و هیچ چیز تکانی هم نخورد
حتا لیوان نصفه یی که دیشب روی میز ماند
حتا من
که صبح بیدار شدم و دیدم
که پروانهها هنوز توی دلم بال میزنند.
اينو خيلی دوست داشتم. به خصوص جمله آخرش رو.
ReplyDelete