با این همه دست و پا زدن، آمده بودم بالای این دیوار. روی لبه نازکش. درست همین جا نشسته بودم. یک جور مواظبی. بعد تو! دختر جان! اینطور با نگاهی که به دوربین نکرده بودی. با چشمان روشنت. با کلمات دیوانه ات. با آهنگی که برای من یک والس عاشقانه است، بقچه عذاب ات را هنّ هنّ کشاندهای و رفته ای. برای همین است که من باز افتادهام این پایین و تو افتادهای یک پایین دیگر. یک پائینی که نمیدانم کجاست. و بقچه ات را باز کردهای کنار هزار بقچه عذاب دیگر.
ما، نسل پاره پاره ایم. تکه تکه...
از بس که تکه تکه شديم مرديم.
ReplyDelete